" پایان فلش بک "
" کل داستان ھمین بود ھوبی ھیونگ... بعد از اون من دیگہ جونگکوک رو ندیدم... " و پسر موطلایی بعد از تموم شدن داستان و مرور خاطرات گذشتہ لبخند تلخی زد.
" چرا... چرا نمیری ازش بپرسی کہ چی باعث شدہ بزنہ زیر قولش؟ "
جیمین نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. وسایل تمرینش رو برداشت و اونا رو سر جای قبلیشون گذاشت.
" تو جونگکوک رو نمیشناسی ھیونگ... اون تا خودش نخواد، حرفی نمیزنہ... و فکر میکنم دیگہ نیازی بہ پرسیدن ندارہ... کسی این ھمہ موفقیتی کہ بہ دست اوردہ رو بہ خاطر یہ پسربچہ بی دست و پا رھا نمیکنہ و برگردہ بہ ھمون کلبہ کوچیکی کہ بود... من بھش حق میدم.. "
اما اینطور نبود، تہ دل جیمین یہ دلخوری و غم کھنہ بود و دلتنگی... برای پسرکی کہ زدہ بود زیر قولش و بدقولی کردہ بود.
بعد از رفتن جونگکوک، جیمین ھم بعد از دو سال کہ خبری از جونگکوک نشد ، از اون کلبہ رفت. با جیھوپ اشنا شدہ بود و اون بھش تمام تکنیک ھای رقص رو یاد دادہ بود، اما جیمین ھیجان بیشتری میخواست، چیزی کہ اون رو از غم و فکرھایی کہ در بند نگھش میدارن و ھمچنین نبود جونگکوک رھا کنہ... واسہ ھمین رقصندہ آتش شد. حس میکرد ھربار از دل ھیجان و خطر متولد میشہ، درست مثل یک ققنوس. این لقبی بود کہ بقیہ بھش دادن و اون دوستش داشت. پسر مو طلایی بہ این فکر کرد کہ اگہ بخواد با خودش رو راست باشہ تا الان دوبار متولد شدہ بود. بار اول زمانی بود کہ از اون جھنم فرار کرد و جونگکوک نجاتش داد و بار دوم زمانی بود کہ ھوپی رو پیدا کرد و با رقص اشنا شد. و حالا کی میدونست... شاید بودن جونگکوک توی این جشنوارہ، شروع یک تولد دیگہ باشہ. تو فکرھای گوناگونش غرق شدہ بود کہ دست ھوپی روی شونہ اش قرار گرفت و اون رو از فکرھای در ھم خارج کرد.
" نمیدونم توی سرت چی میگذرہ ولی من بہ سرنوشت ایمان دارم. فکر میکنم ملاقات یک نفر بعد از چندسال، کار سرنوشتہ... شاید جھان دارہ بہ تو یہ پیام میدہ... اینکہ از فرصت طلایی کہ داری بہ خوبی استفادہ کن... چون فقط یہ بار اتفاق میوفتہ... "
جیمین مواجش رو بہ چشمھای ھوپی داد
" منظورت چیہ؟ ... "
ھوپی لبخندی بہ پسر زیبای مقابلش میزنہ.
" منظورم اینہ کہ ، تو یہ داستان از زبون یہ پسر بچہ 10 سالہ گفتی کہ الان بزرگتر شدہ و فھمیدہ اون حسی کہ توی دنیای کودکی داشت، وابستگی نبودہ... یہ حس عمیق تر بودہ.. و اون پسر بچہ دلش میخواد دوبارہ اون حس رو تجربہ کنہ...
پس این فرصت رو از جیمین کوچولویی کہ ھنوز ھم دلش برای جونگکوک تنگ شدہ، دریغ نکن...
من دیگہ میرم شب بخیر... "
و جیمین موند و حرفھایی کہ تمام فکر و ذھنش رو بہ بازی گرفتہ بود و اون رو وادار بہ گرفتن تصمیمی میکرد کہ برای انجامش دو دل بود.
راھش رو سمت استراحتگاھش کج کرد، ترجیح داد بخوابہ و بہ چیزی فکر نکنہ.باید فقط روی اجراش تمرکز میکرد نہ چیز دیگہ.
بہ محض اینکہ موھای بستہ اش رو باز کرد، خودش رو روی تختش انداخت و چشمھاش رو بست، اما تصویر پسر مو مشکی کہ جلوی چشمھاش نقش بستہ بود، مانع از خوابیدنش میشد. نفس کلافہ ای کشید و بہ پھلو چرخید و چشمھاش رو محکم روی ھم فشار داد. اما بی فایدہ بود. امشب قرار نبود خواب بہ چشمھاش بیاد. تصمیم گرفت کہ پیادہ روی کنہ، شاید ھوای ازاد ، حالش رو بھتر کنہ. کاپشنش رو پوشید و از چادر خارج شد. تصمیم گرفت بہ جای ھمیشگیش برہ، پشت چادرھا... جایی کہ راحت تر میتونست اسمون رو ببینہ.جونگکوک تونستہ بود فقط نیم ساعت بخوابہ، ھربار کہ چشمھاش رو میبست، خواب پسر بچہ 10 سالہ ای کہ رھاش کردہ بود رو میدید. نمیدونست چرا امشب بہ طرز عجیبی فکر و خیال جیمین قصد ندارہ رھاش کنہ.
ھربار کہ یاد چشمھای ابی غم زدہ اش میوفتاد، دلتنگتر میشد. کوک بعد از اینکہ تونستہ بود جایگاہ مناسبی بہ دست بیارہ و یہ زندگی خوب واسہ خودش بسازہ، بہ اون کلبہ برگشتہ بود، اما اثری از جیمین نبود. چندباری دنبالش گشت ولی پسر مو طلایی طوری ناپدید شدہ بود کہ انگار از اول ھم وجود نداشتہ و یا یک روح بود.
ھرکس دیگہ ای ھم جای جیمین بود، میرفت. قطعا جیمین با خودش فکر میکرد کہ جونگکوک قولی کہ دادہ بود رو شکستہ. اما اینطور نبود، کوک تمام اون دوران رو با یاد جیمین سر میکرد. یوقتھایی اونقدر نگران اون پسر میشد کہ وسوسہ میشد برگردہ و از اون پسر بچہ کوچک مراقبت کنہ، اما باید جایگاھی کہ میخواست رو بدست میاورد، اونوقت میتونست با خیال راحت از جیمین محافظت کنہ.
ولی یک وقتایی حل یک سری مشکلات و یا نگہ داشتن یک سری ادمھای با ارزش راحت تر از چیزی ھست کہ فکر میکنیم و یا تصمیمات پیچیدہ ای کہ میگیریم.و کوک تازہ داشت بہ این مسئلہ کہ چقدر نبود جیمین باعث میشد یک قسمت از تنھایی و خلایی کہ دارہ پررنگ تر بشہ پی میبرد.
اون قسمت از تنھایی کہ حتی با وجود لوسنس ھم پر نمیشد.
دستی توی موھاش کشید. پالتوی مشکی رنگش رو تن کرد و از چادر خارج شد و شروع بہ راہ رفتن کرد.مسیری کہ در پیش گرفتہ بود برخلاف ورودی چادر ھا بود.
جیمین بالاخرہ بہ مکانی کہ میخواست رسید. سرش رو بالا گرفت و بہ اسمون پرستارہ نگاہ کرد. حس میکرد ارامشی دارہ ذرہ ذرہ بہ وجودش تزریق میشہ. خاصیت اسمون شب ھمین بود، بر خلاف تیرہ و تاریک بودنش، ستارہ ھای پرنوری دارہ کہ باعث میشہ بہ این پی ببریم کہ در دل ھر تاریکی ای ھزاران ھزار نور ھست و نور برای جیمین یعنی امید. چشمھاش رو بست و نفس عمیقی کشید و ھوای سرد شب رو وارد ریہ ھاش کرد. صدای قدمھایی رو توی اون سکوت ، خیلی واضح میشنید. سرش رو بہ سمت جایی کہ صدای پا میومد چرخوند و متوجہ مردی با پالتوی مشکی شد کہ داشت بہ سمت جایی کہ جیمین ایستادہ بود قدم برمیداشت. پسر مو طلایی نمیتونست ھیچ حدسی در مورد فرد ناشناس بزنہ. تصمیم گرفت منتظر بشہ تا اون فرد کمی نزدیک تر بشہ.
بہ نظر میرسید کہ اون ادم ناشناس اینقدر توی افکارش غرق شدہ، حتی متوجہ جیمین نشدہ بود.با نزدیک شدن ناشناس ، جیمین متوجہ شد کہ اون فرد کسی نیست جز جونگکوک. میخواست پاھاش رو تکون بدہ و از اون جایی کہ بود دور بشہ، قرار بود کہ برای امشب از فکر جونگکوک رھا بشہ نہ کہ یھویی جلوی چشمھاش ظاھر بشہ. اما پاھاش از مغزش دستور نمیگرفتن و ھمونطور بی حرکت وایسادہ بود و بہ قامت جذاب مردی کہ توی سیل افکارش غرق شدہ بود زل میزد.
