part 4

527 166 32
                                    

تقریبا چند ماھی میشد کہ از موندنش خونہ جونگکوک میگذشت. با اینکہ جونگکوک زیاد حرف نمیزد و ادم مرموزی بود اما جیمین بہ بودن و دیدنش عادت کردہ بود، حتی بودن لوسنس، ھمون گرگی کہ اولین بار باعث ترس و وحشتش شد،حالا بعضی روزھایی کہ جونگکوک برای چند وقت ناپدید میشد ، کنار جیمین میموند و گرمای اغوشش رو با پسر مو طلایی شریک میشد.
یک ھفتہ ای از نبود جونگکوک میگذشت و جیمین از این اوضاع کلافہ شدہ بود. دلش میخواست سر از کار جونگکوک در بیارہ، میخواست بدونہ واقعا کجا میرہ و چہ کاری انجام میدہ.

توی ھمین فکرھا بود کہ صدای قدمھایی توجھش رو جلب کرد.

جونگکوک برگشتہ بود و جیمین فکر میکرد کہ حالا مناسب ترین زمان برای برطرف کردن سوالھای توی ذھنش بود.

کوک بارونیش رو در اورد و روی چوب لباسی آویزون کرد. جیمین ھنوز در حال کلنجار رفتن با خودش و ذھنش بود. جونگکوک کنار لوسنس زانو زد و شروع بہ نوازش کردنش کرد. پسر مو طلایی با نگاہ بہ حرکات جونگکوک ، توی ذھنش بہ این فکر میکرد کہ چقدر دلش میخواست جونگکوک ھمونقدر کہ با لوسنس مھربون بود با اون ھم باشہ. اما انگار محبت اون پسر مرموز فقط نسیب لوسنس میشد. بالاخرہ تصمیم گرفتہ بود کہ امشب سوالھاش رو بپرسہ.
" برگشتی؟ "

با شنیدن صدای جیمین چشمھای خستہ اش رو رو بہ پسرک سوق داد.
" فکر میکردم خوابی... "
جیمین تکونی خورد و سر جاش نشست.
" میشہ حرف بزنیم؟ "
جونگکوک میتونست چشمھای ناراحت پسرک رو حتی توی اون نور اندک و تاریکی حس کنہ. سرش رو بہ معنای آرہ تکون داد. روی پاھاش ایستاد و بعد کنار پسرک موطلایی نشست.

" میشنوم... "
جیمین نفس عمیقی کشید، با انگشتھاش ور میرفت، نمیدونست چطور سوالش رو بہ زبون بیارہ...
" میشہ بگی کجا غیبت میزنہ؟ م.. میشہ بدونم چہ کاری انجام میدی؟ "
" ھوم... "
تنھا چیزی بود کہ جونگکوک گفت، ھمین...
جیمین احساس کلافگی میکرد. حس بدی تمام وجودش رو فرا گرفتہ بود.
" ھوم؟؟ ھمین؟ حداقل بہ عنوان یہ ھم خونہ باید بدونم کہ .... "
" ما فقط ھمین یک ماہ با ھم، ھم خونہ ایم جیمین، بعد از اون من و لوسنس از اینجا میریم... "
حرفھای جونگکوک، قلب کوچیک جیمین رو آزردہ میکرد. قرار بود تنھا بمونہ؟ جونگکوک قرار برای ھمیشہ تنھاش بزارہ؟ اما چرا؟ اون کہ کاری نکردہ بود. حتی لوسنس ھم قرار بود دیگہ کنارش نباشہ.
" من... "
میخواست حرف بزنہ اما جونگکوک دوبارہ حرفش رو قطع کرد.
" بھترہ کہ بخوابی... "
نہ جیمین نمیخواست امشب بخوابہ، نمیخواست کسی براش دلسوزی کنہ و بعد رھاش کنہ. نمیخواست بازم این حس اضافہ بودن رو داشتہ باشہ. درستہ کہ سن کمی داشت، اما نسبت بہ ھم سن و سالھای خودش سختی ھای زیادی کشیدہ بود. سختی ھایی کہ باعث شدہ نسبت بہ ھم سنھای خودش بالغ تر باشہ و احساس درد بیشتری کنہ. تنھا چیزی کہ نصیبش شدہ بود درد بود، ھمین و حالا جونگکوک... اما جونگکوک کہ بہ اون قولی ندادہ بود... فقط کمکش کردہ بود و زخمھاش رو بستہ بود و بہ لوسنس دستور دادہ بود کنارش باشہ، ھمین... این کار رو کردہ بود چون میدونست جیمین کسی رو نداشت، اما خب ھمین ھم کافی بود تا قلب نابالغ جیمین این مراقبتھای یواشکی رو دوست داشتہ باشہ و بہ اونھا عادت کنہ، اما حالا فکر میکرد ھمہ اینھا دلسوزی بود، شاید جونگکوک بازم دلش سوختہ بود و میخواست کہ خونہ رو برای جیمین بزارہ و برہ جای دیگہ زندگی کنہ... اما نہ اون کسی کہ باید میرفت خودش بود.
" ممنون..."
جونگکوک دوبارہ نگاہ سوالیش رو بہ جیمین داد.
" ممنون برای تمام کارھایی کہ برام انجام دادی، فکر میکنم کہ من دیگہ باید برم... بہ ھر حال از اولم یہ مھمون بودم، البتہ یہ مزاحم... و تو خیلی بہ من کمک کردی و فکر میکنم دیگہ کافیہ.... "
با تموم شدن حرفش از جا بلند شد و فقط بارونیش رو پوشید، میخواست لباسھای تنش رو ھم کہ جونگکوک بھش دادہ بود، پس بدہ اما چیز دیگہ ای نداشت کہ تن کنہ، بہ بیچارگی خودش خندہ اش گرفتہ بود و بغضی گلوش رو میفشرد.

دستھای جونگکوک مشت شدہ بود. حرفھای جیمین  بی رحمی بود، اون جز لوسنس کسی رو نداشت و از وقتی جیمین رو پیدا کردہ بود، حس میکرد باید ازش مراقبت کنہ. میخواست ھرجور شدہ مراقب اون باشہ و نزارہ دل کوچیکش از ترس و وحشت بلرزہ. جونگکوک ادمی نبود کہ احساساتش رو مستقیم نشون بدہ، فکر میکرد پسرک موطلایی میفھمہ، کہ چقدر بودنش برای جونگکوک مھمہ ، اما باید برای بدست اوردن یہ زندگی بھتر ، جیمین رو تنھا میذاشت. خودخواھی بود ، میدونست. ولی جونگکوک از وقتی یادش بود ، برای بدست اوردن ھمچین فرصتی تلاش کردہ بود. نمیتونست حالا کہ فقط یک قدم با اون فرصت طلایی فاصلہ دارہ رھاش کنہ. اون بہ مسابقات شعبدہ بازی دعوت شدہ بود و بعد از اون اگر برندہ میشد، یک زندگی رویایی در انتظارش بود. اما نمیتونست پسرک دہ سالہ رو ھم با خودش ھمراہ کنہ، چون نمیدونست اونجا ممکنہ چہ اتفاقی بیوفتہ. بہ علاوہ اینکہ محیط اونجا مناسب جیمین نبود.

اون برعکس جونگکوک یہ پسر ریز و ظریف بود. کوک دلش نمیخواست کسی نگاھش بہ جیمین بیوفتہ.کوک با سن کمی کہ داشت، فقط میتونست از پس خودش بر بیاد و برای این متاسف بود.
اما نمیتونست بزارہ این پسر ، ھمینطوری و با قضاوتھای نا درست تنھاش بزارہ.
" جیمین... "
پسر موطلایی کہ حالا چشمھای آبی رنگش موج اشک رو بہ نمایش میگذاشت، نگاہ مواجش رو بہ جونگکوک داد. کوک توی یہ قدمیش ایستاد.
" قول میدم... "
با حرف جونگکوک چشمھای اشکی پسرک رنگ تعجب گرفت...
" قول میدی؟ "
کوک نفس عمیقی کشید، دیدن اون نگاہ غمگین و دردکشیدہ، باعث میشد قلبش درد بکشہ..دستھاش رو روی صورت کوچیک پسرک گذاشت و با سر انگشتاش اشکھاش رو پاک کرد.
" قول میدم برگردم و پیدات کنم... ما.... ما خونوادہ ایم... اما... اما من نمیتونم... نمیتونم مراقب تو باشم و کارم رو انجام بدم، میفھمی جیمین؟ تو مزاحم نیستی، فقط.... "
جیمین ھرچند میدونست بازم کوک قرارہ تنھاش بزارہ ، اما بازم از اینکہ پسر مرموز اون رو خونوادہ خودش میدونست، خوشحال بود.
" لوسنس، نمیشہ اون...؟! "
" اون باید ھمراھم باشہ... خب... "
دستھای کوچک جیمین روی دستھای کوک نشست و لبخند غمگین اما آرومی بہ کوک زد.
" اشکالی ندارہ، قول بدہ زود برگردی کوکی... "
کوکی، این اسم کوتاہ شدہ با اون صدای شیرین، تا ابد توی ذھن کوک میمونہ، حتی اون چشمھای آبی.جونگکوک نباید ھرگز زیر قولش میزد.
" قول میدم... "

MoiraWhere stories live. Discover now