Part 7

608 168 19
                                    

بغض توی گلوش داشت خفہ اش میکرد، روی تختش، توی خودش جمع شدہ بود:
" چقدر احمقی جیمین، چرا فقط بھش نگفتی کہ تو خیلی وقتہ کہ اون رو میشناسی، چرا اینقدر خنگی.... "
تنھا کلماتی بود کہ با خودش تکرار میکرد.روز بعد اجرا داشت و نتونستہ بود خوب بخوابہ و استراحت کنہ. سعی میکرد فکر نکنہ، اما حسی کہ توی قلبش بود، داشت آزارش میداد. اما بالاخرہ خستگی بہ افکارش غلبہ کرد و خوابش برد.
جونگکوک کلافہ از اینکہ اون پسر موطلایی رو اذیت کردہ ، تا صبح بیدار موندہ بود. ھمونطور کہ سر لوسنس رو نوازش میکرد، با خودش فکر کرد کہ باید برہ و از اون پسر بابت رفتارش عذرخواھی کنہ. نگاھی بہ گرگ محبوبش میندازہ:
" چہ اتفاقی دارہ برای من میوفتہ لوسنس؟ فکر نمیکنی یہ سری خاطرات دارن تکرار میشن؟ "
گرگ تنھا عکس العملی کہ نشون داد پلک زدن بود، نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بہ چادری کہ اولین بار پسر موطلایی رو اونجا دیدہ بود برہ. با خارج شدنش از چادر، لوسنس ھم ھمراھش قدم برمیدارہ. بادیگارد روبروی جونگکوک می ایستہ و تعظیم میکنہ. کوک سری تکون میدہ و رو بہ بادیگارش میگہ:
" امروز رو میتونی استراحت کنی، میخوام تنھا باشم... "
و بدون ھیچ حرف دیگہ ای بادیگارد متعجب رو تنھا میزارہ. مسافت نسبتا طولانی ای تا کارگاہ رقصندگاہ آتش وجود داشت و جونگکوک باید کلی از اون نگاہ ھای عجیب رو تحمل میکرد و اعتنایی نمیکرد.

اون حتی نمیدونست پسر موطلایی الان توی کارگاہ ھست و یا نہ... فقط امیدوار بود کہ اون پسر اونجا باشہ و کوک بابت رفتار مسخرہ و عصبانیت بی موردش عذرخواھی کنہ. بالاخرہ بعد از پیادہ روی نسبتا طولانی ای بہ کارگاہ میرسہ. برای وارد شدن بہ چادر کمی تعلل میکنہ، اما وقتی میبینہ لوسنس زودتر از اون وارد میشہ، اون ھم نفس عمیقی میکشہ و پشت سر گرگ وارد چادر میشہ. صدایی شنیدہ نمیشد. تنھا سکوت بود کہ کل مکان رو احاطہ کردہ بود.
ناامید از اینکہ ققنوس موطلایی رو پیدا نکردہ قدمی بہ عقب برمیدارہ کہ از اونجا خارج بشہ، اما صدایی توجھش رو جلب میکنہ. انگار کہ دو نفر داشتن با ھم حرف میزدن. کوک کنجکاوانہ قدمھاش رو بہ سمت صدا سوق میدہ بہ امید اینکہ، شاید، ققنون مو طلاییش اون آدمی باشہ کہ دارہ حرف میزنہ. زمانی کہ بہ جایی پسر میلہ و طناب و وسایل آتش بازی میرسہ. می ایستہ، حالا کاملا بہ صداھا نزدیک بود، حالا مطمئن بود صدایی کہ میشنید، صدای پسر مو طلایی و دوستش بود، کوک میتونست صداھا رو راحت بہ خاطر بسپارہ. قدمی دیگہ برمیدارہ کہ با شنیدن اسمی سر جاش خشکش میزنہ.
" جیمین، امروز اصلا رو بہ راہ بہ نظر نمیرسی، چندبار رقصت رو خراب کردی و تقریبا نزدیک بود دوبار بہ خودت صدمہ بزنی، تو بہ اندازہ کافی تمرین ک..."
جونگکوک دیگہ بقیہ حرفھا رو نمیشنید، تنھا اسمی کہ ھربار توی ذھنش تکرار میشد جیمین بود. یعنی جیمینش اینجا بود و کوک این ھمہ مدت بی خبر بود؟ چرا ندیدہ بودش؟ یعنی ممکن بود جیمین ھم اون رو ندیدہ باشہ؟ باید میرفت جلو و خودش رو معرفی میکرد و یا زود بود؟
با چہ رویی میتونست برہ جلو و بہ جیمین بگہ سلام من بالاخرہ پیدات کردم، جیمین اون رو میبخشہ؟ بد قولیش رو بہ روش نمیارہ؟ نکنہ بگہ کہ ازش متنفرہ و نمیخواد ببیندش؟ دقیقا زمانی کہ از برداشتن یک قدم دیگہ بہ جلو و نشون دادن خودش منصرف شد، لوسنس باز پیش قدم شد و بہ جلو رفت و باعث شد کہ توجہ جیھوپ و جیمین بہ اون گرگ سفید جلب بشہ. لبخندی روی لبھای پسر موطلایی با دیدن گرگ میشینہ:
" لوسنس تو اینجا چیکار میکنی؟ "
قدمی بہ جلو بر میدار و درست روبروی گرگ میشینہ و دستش رو نوازش وار روی سر اون موجود برفی میکشہ.
" دلم برات تنگ شدہ بود، دلم خیلی برات تنگ شدہ بود... "
متوجہ سایہ ای شد کہ درست بالای سرش ایستادہ، سرش رو بلند کرد و با دو جفت چشم مشکی کہ حالا پر از حس دلتنگی و گناہ بود روبرو شد. جونگکوک فقط با نگاھش داشت گمشدہ ای رو کہ حالا بعد از سالھا پیدا کردہ بود نگاہ میکرد، باورش نمیشد. جیمینش ھمون ققنوس مو طلایی بود کہ شب قبل باھاش بد رفتاری کردہ بود. باید میفھمید، چقدر احمق بود کہ نفھمیدہ بود، جیمینش ھمین پسر موطلایی با چشمھای ابی بود کہ اون رو با ھمون لقب شیرین صدا میزد. جونگکوک واقعا یہ احمق بود.
" جیمین... "
تنھا چیزی کہ از بین لبھاش خارج شد ، ھمین بود.

MoiraWhere stories live. Discover now