End part

853 178 35
                                    

دقیقا ھمون جایی کہ شب قبل ایستادہ بودند، نشستن، سکوتی سنگین و طولانی بین اونھا برقرار بود کہ ھیچکدوم حاضر بہ شکستنش نبود.
نگاہ جونگکوک بہ دوردست ھا بود و نگاہ جیمین بہ پسر مرموز کنارش. دلش میخواست بدونہ جونگکوک الان بہ چہ چیزی فکر میکنہ و توی ذھنش چی میگذرہ. قرار بازم با حرفھاش بہ قلب و روح لطیفش زخم بزنہ؟ جرات حرف زدن و پرسیدن ھیچ سوالی رو نداشت. توی سرش پر از فکرھای بہ ھم ریختہ بود و توی قلبش آشوبی بہ پا بود.

" چرا؟ "
با صدای جونگکوک، تمام افکار سیاہ توی ذھنش پاک میشن و صدای جونگکوک توی سرش تکرار میشہ، چرا؟ جیمین نگاھی بہ پسر مو مشکی میندازہ و لبھای خشک شدہ اش رو با زبان تر میکنہ ، تازہ یادش اومد کہ نفس بکشہ.
بازدم حبس شدہ اش رو بیرون میدہ و دستھای گرہ شدہ اش رو بیشتر بہ ھم فشار میدہ و بالاخرہ بہ حرف میاد:
" چرا چی؟ "
جونگکوک کہ حالا نگاھش رو از منظرہ روبروش گرفتہ ، بہ چشمھای دریایی پسر مو طلایی خیرہ میشہ.
" چرا ، ھمون اول بھم نگفتی کہ تو...

" کہ من ھمون جیمینم؟ " قبل از اینکہ کوک حرفش رو کامل کنہ پسر مو طلایی دنبالہ حرف اون رو ادامہ میدہ ، لبخند غمگینی میزنہ... اب تلخ دھنش رو قورت میدہ و ادامہ میدہ:
" چون.... چون من اون بچہ نیستم... نمیخواستم کہ اون بچہ باشم... اون جیمین...کہ از پس خودش بر نمیومد.. کہ رھا شد... میخواستم این آدم جدید رو ببینی و بعد ، وقتی اون نمایش طلایی کہ واسش آمادہ شدہ بودم رو دیدی و چشمھات برق زد ، بگم من جیمینم .... دلم میخواست مثل تو باشم کوک... قوی... محکم... آدمی کہ از پس خودش بر میاد، آدمی کہ نیاز بہ مراقبت و حمایت کسی ندارہ... کہ وقتی دوبارہ رفتی... وقتی بعد از این نمایش و این جشنوارہ رفتی....
بغض، مانع ادامہ دادن حرفش شد. باز ھم شکست خورد، از نظر خودش باز ھم یہ بچہ شکستہ و لوس کہ نیاز بہ یہ حامی داشت بہ نظر میرسید.
بہ چشمھای جونگکوک نگاہ کرد، برای اولین بار توی چشمھای پسر مقابلش حسی رو دید کہ قبلا ندیدہ، درد؟ حسرت؟ شبیہ تمام حسھایی کہ خودش داشت. شاید ھم داشت توھم میزد و چیزی کہ توی چشمھای جونگکوک وجود داشت دلسوزی برای ھمون پسرک ضعیف و دست و پا چلفتی بود کہ از پس خودش بر نمیومد و نیاز بہ یک حامی داشت.
پسر مو مشکی اما دنبال کلمات مناسبی برای بیان حسش میگشت و میترسید کہ گند بزنہ، نمیخواست ققنوس طلایی مقابلش ھمچین حسی داشتہ باشہ. میدونست باید با پسرک ظریف مقابلش نرم برخورد کنہ، کاری کہ جونگکوک ھیچوقت برای ھیچکسی جز جیمین انجام نمیداد. نفس عمیقی کشید و دستھاش رو مشت کرد، لعنتی بہ خودش فرستاد. ھمیشہ حرف زدن برای اون سخت ترین کار دنیا بود.

" من تو رو یہ پسر بچہ لوس و دست و پا چلفتی نمیدیدم جیمین... کافی بود بھم بگی چہ حسی رو از رفتارھای من دریافت میکردی و من...

" و تو ھیچوقت جوابی بھم نمیدادی کوک... تو ھمیشہ کوتاہ حرف میزدی و من میفھمیدم کہ نباید ازت چیزی بپرسم. "

MoiraWhere stories live. Discover now