part 3

574 168 25
                                    

تقریبا تمام شب در حال ضدعفونی کردن و پانسمان کردن زخمھای پسرک بود، نگاھی بہ پیراھن سفید خونی اش انداخت، باید عوض میشد و زخمھای بالا تنہ اش ھم ضدعفونی میشد، اما بین باز کردن دکمہ ھا و بیخیال شدن موندہ بود. بالاخرہ باید زخم ھا رو میبست کہ عفونت نکنن، پس بیخیال فکر کردن شد و شروع بہ باز کردن دکمہ ھای پیراھن با دستھای لرزونش شد. نفس لرزون عمیقی کشید و سعی کرد بہ احساساتی کہ دارن قلب نابالغ و نوجوونش رو دست خوش تغییر میکنہ توجھی نکنہ. شروع بہ تمیز کردن و بستن تمام زخمھا کرد.

در اخر دستمال مرطوب رو دوبارہ روی سر پسرک گذاشت و کنارش روی زمین سرد دراز کشید. تمام اجزای صورت اون موجود کوچک رو انالیز کرد. صورت سفید، بینی کوچک و لبھای پر. موھای طلایی و بعد چشمش بہ دستھای پسر افتاد. دستھای کوچک و ظریف.
" کیوت... " زیر لب گفت و لبھاش بہ لبخندی کش اومدن. از فرط خستگی نفھمید کہ کی خوابش برد.

با حس کردن چیز مرطوبی روی صورتش چشمھاش رو روی ھم فشار داد و ھوم خستہ ای کشید، اما اون شی مرطوب دست بردار نبود، با شنیدن صدای نالہ ای اہ خستہ ای کشید و چشمای خستہ اش رو باز کرد و با چشمھای ابریشمی لوسنس روبرو شد کہ زبون مرطوبش رو روی صورت جونگکوک میکشید، دستش رو روی چشمھاش گذاشت و نوچی زیر لب گفت. بدن خشک شدہ ش رو تکون داد و نشست. لوسنس کمی عقب رفت و سرش رو سمت جایی کہ پسرک مو طلایی خوابید بود برگردوند تا جونگکوک رو متوجہ نالہ ھا و اون پسر کنہ.

پسر مو طلایی دوبارہ نالہ ای کرد. کوک دستی توی موھاش کشید و کلافہ بہ سمت پسر رفت. دستش رو روی پیشونی پسر گذاشت، دیگہ تب نداشت. دستش رو روی بازوی پسر گذاشت و تکونش داد:
" ھی.... پاشو... چشماتو باز کن و بھم بگو چرا اینقدر نالہ میکنی.... "
اما پسر فقط نالہ دیگہ ای کرد و صورتش رو جمع کرد.
جونگکوک دوبارہ تکونش داد. اینبار پسر زیر لب چیزھایی زمزمہ میکرد کہ کوک متوجہ نمیشد.کلماتی مثل: "نہ، لطفا.... خواھش میکنم ولم کن... "
چشمھای پسر مو مشکی با کنجکاوی مشغول بررسی اون پسر موطلایی بود، داشت کابوس میدید؟ کوک باز ھم تلاش کرد بیدارش کنہ اما موفق نشد. لوسنس بہ پسرک نزدیک شد و صورتش رو درست روبروی صورت پسرک گذاشت و نوازش وار روی صورتش کشید. پسرک تکونی خورد و پلکھاش لرزید. اینبار لوسنس از زبونش استفادہ کرد. باز ھم چشمھای پسرک تکونی خورد و آروم باز شد. با تابیدن نور بہ چشمھاش دوبارہ اونھا رو بست و باز دوبارہ باز کرد. با دیدن پوزہ سفید و چشمھای ابریشمی. چشمھاش موج وحشت گرفت و با ترس توی جاش نیم خیز شد و بہ دیوار پشت سرش چسبید و دستھاش رو جلوی صورتش گذاشت. جونگکوک کہ ترس پسر رو دید. بھش نزدیک تر شد:
" ھی آروم باش اون کارہ بھت ندارہ... "
با شنیدن صدای غریبہ جیمین کمی دستھاش رو پایین اورد و بہ اون پسر نگاہ کرد. موھای مشکی، چشمھای نافذ مشکی... چشمھاش... تنھا چیزی بود کہ نظر این پسر 10 سالہ رو جذب کردہ بود.
با چشمھای پر از ترسش بہ جونگکوکی کہ انگار در تلاش بود با چشمھاش درگیری ذھنیش رو بروز ندہ دوختہ بود، برای ھمین نگاھش پوچ و بی حس بہ نظر میومد.

MoiraWhere stories live. Discover now