part 6

572 161 26
                                    

جونگکوک توی خاطرات قدیمی غرق شدہ و متوجہ نبود کہ چشمھای پسری درست توی فاصلہ یک متری در حال تماشای اونہ.

درست زمانی متوجہ اون پسر موطلایی شد کہ توی فاصلہ دو قدمیش ایستاد و چشمش بہ کفشھای سفیدی افتاد و اروم از روی لباسھاش بالا اومد و درست رد نگاھش رد نگاہ پسرک رو کہ بھش زل زدہ بود گرفت.

ھردو سکوت کردہ بودن و توی نگاہ ھمدیگہ غرق شدہ بودن، نگاہ جیمین برای جونگکوک اشنا بود، اون چشمھای ابی دریایی غم زدہ، جونگکوک رو یاد پسرک خودش می انداخت.
جیمین توی اون دوتا گوی سیاہ غرق شدہ بود. حتی فراموش کرد کہ برای دوری از فکر کردن بہ جونگکوک بہ مکان مورد علاقہ ش اومدہ. تنھا چیزی کہ حالا و ھمیشہ اھمیت داشت جونگکوک بود و ھست، حق با ھوپی ھیونگش بود. اینکہ بعد از چندسال دوبارہ جونگکوک رو ملاقات کردہ ، فقط میتونست کار سر نوشت باشہ، اینکہ اینبار از ھمون فرصت طلایی کہ ھیونگش میگفت استفادہ کنہ و کنار جونگکوک باشہ.
" اینجا.... اینجا چیکار میکنی؟ "
یہ سوال سطحی برای شروع یہ مکالمہ میتونست خوب باشہ نہ؟ ھرچند جیمین بہ این فکر میکرد کہ این پسر کم حرف مقابلش ھمین الانہ کہ راھش رو کج کنہ و برہ و سوالش رو بی جواب بزارہ ، اما شنیدن صدای کوک اون رو از ھمہ فکرھای در ھم خارج کرد.
" ھمون کاری کہ تو انجام میدی؟ "

جیمین با شنیدن این جملہ سوالی و خبری خندہ اش گرفتہ و لبخندی کوتاہ روی لبھاش شکل گرفت کہ از چشم جونگکوک دور نموند.
لبخند ققنوس موطلایی مقابلش، باعث میشد توی دلش اشوبی شیرین شکل بگیرہ.
میخواست دوبارہ اون لبخند رو ببینہ.

" قشنگ میخندی... "

چشمھای جیمین از تعجب گرد شد، این ھمون جونگکوکہ؟ ھمونی کہ کم حرف میزد و حرفھای قشنگ نمیزد؟ تنھا حرفھای زیبا و دلگرم کنندہ ای کہ از جونگکوک شنیدہ بود، اخرین روزی بود کہ با ھم زندگی میکردن.

و ھمون جملہ "بھت قول میدم..." از نظر جیمین این جملہ جونگکوک زیباترین و رمانتیک ترین جملہ ای بود کہ از زبون اون شنیدہ بود.
" واو... تو از این حرفھا ھم میزدی کوکی؟ "

دوبارہ، دوبارہ ھمون اسم، دوبارہ خاطراتی کہ بہ ذھن و قلبش ھجوم میارن. روی چشمھای کوک دوبارہ رد غم میشینہ، غمی کہ از چشم جیمین دور نموند.
" چیزی شدہ؟ "
کوک نفس عمیقی کشید و  دستھاش رو توی جیبش گذاشت و خیرہ شد بہ اسمون.
" چیزی نیست، فکر کنم بھترہ کہ برگردی... "
جیمین خندہ صدا داری کرد.
" برگردم؟؟ تو چرا برنمیگردی؟ "
جونگکوک خودش رو نمیفھمید، نمیفھمید چرا دلش میخواد اینقدر با این پسر ریزی کہ جفتش ایستادہ کل کل کنہ.
" من میخوام تنھا باشم... "
جیمین از این ھمہ گستاخی کوک نفس کلافہ ای کشید.
" منم میخواستم تنھا باشم... اما سر و کلہ تو یھو پیدا شد. "
کوک لبخندی زد، از نظر اون پسر موطلایی خیلی شیرین بود و باعث میشد تمام تلخی ھا رو فراموش کنہ، اما کافی بود نمیخواست بیشتر از این خلوت پسرک رو بھم بزنہ.
" خب پس ، من میرم... شب خوش.."

درست زمانی کہ کوک راھش رو کج کرد کہ برہ، دستی دور بازوش حلقہ شد و مانع برداشتن قدم بعدی شد.
" صبر کن کوک...
" جونگکوک... " جونگکوک داشت از اون لقب با اون لحن شیرین فرار میکرد.
" چرا؟ تو کہ مشکلی با این اسم نداشتی کوکی... "
جونگکوک عصبی و کلافہ بازوش رو از دست کوچک جیمین ازاد کرد و مقابلش ایستاد و توی چشمھاش زل زد.
" کی گفتہ من مشکلی ندارم ....  "
جیمین حس میکرد کہ دستی دارہ قلبش رو از توی سینہ اش جدا میکنہ. یعنی جونگکوک از اون و لقبی کہ بھش دادہ بود بیزار بود؟ یعنی واقعا جونگکوک از یاداوری این اسم عذاب میکشید؟ چرا  قبلا بھش نگفتہ بود؟ بازم دلش سوختہ بود؟
" ولی چند سال پیش... با این اسم...
ولش کن... معذرت میخوام... "
چند قدمی بہ عقب برداشت و بعد با سرعت از اونجا دور شد. جونگکوک درست زمانی کہ میخواست پسر موطلایی رو صدا بزنہ با جای خالیش مواجہ شدہ بود.
چرا؟ چرا فقط بھش نگفت یک نفر میتونہ من رو با این اسم صدا بزنہ و تو باعث میشی با شنیدن صدات و دیدم چشمھات بہ اون یک نفر خیانت کنم...
_____________
سلام لابلیا ، امیدوارم کہ تا اینجا از داستان لذت بردہ باشید، احتمالا دو پارت بعدی، پارتھای اخر باشن.
بہ خاطر کوتاھی و یا کم و کاستی کہ این چندشاتی دارہ عذرخواھی میکنم و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🥰

MoiraHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin