هری تا ساعت ۵ بعد از ظهر از خواب بیدار نشد.
چشمهاش رو باز کرد و خواب آلود روی تخت نشست.
تقریباً جیغ زد. دستش رو توی صورتش کوبوند بعد عقب کشید: "ملفوی، کلاسها رو نرفتیم! وایسا. امروز کلاس نداریم."
برگشت تا ملفوی رو ببینه: "ملفوی؟"
اون پسر بلوند خیلی با آرامش خوابیده بود، موهاش مثل یه هالهی درخشانِ صبح روی صورتش ریخته بودن. اون شدیداً میخواست بهشون دست بزنه.
آروم و با دقت دست چپش رو سمت موهای دراکو برد،نا امیدانه تلاش میکرد اون رو بیدار نکنه.
انگشتاش به سختی تلاش میکردن تا به اون گنج طلایی برسن و لمسش کنن، و خیلی هم نزدیک بودن-
ملفوی چرخید و هری سریع دستش رو عقب کشید. چشمهای خاکستریش آروم باز شد و با چشمهای هری ملاقات کرد. سریع بلند شد نشست.
"یا مسیح مقدس، پاتر!"
هری تو جاش پرید: "ببخشید!"
ملفوی دوباره سر جاش برگشت: "خدایا، چرا اینقدر صورتت نزدیکِ من بود؟"
هری با لکنت سعی میکرد حرف بزنه: "من- من-"
ملفوی نفسش رو بیرون داد: "ولش کن. ساعت چنده؟"
هری غر زد: "پنج."
"اوه، خوبه." ملفوی بلند شد. "میتونیم برای شام آماده بشیم."
هری هم سر تکون داد و سریع بلند شد.
دریکو با صدایی نامطمئن صحبت کرد: "عام... پاتر؟"
هری سمتش برگشت: "بله؟"
"هر وقت ... حس کردی ... میخوای دربارش حرف بزنی ... فکر کنم که، من هستم."
هری شوکه شد ولی لبخندی زد: "ممنون، ملفوی."
پسر بلوند سر تکون داد.
هری یکم بدنش رو کشید، طوری که مطمئن شه دست متصل شدهشون رو تکون نده.
ملفوی از روی تخت بلند شد و هری دنبالش رفت.
جفتشون نفس عمیقی کشیدن و از در بیرون رفتن.
مثل صبح دوباره همهی کسایی که توی سالن بزرگ بودن، بهشون زل نزدن، ولی زمزمههایی شنیده میشد وقتی سر میز اسلیترین نشستن.
"هی، پاتر،" پنسی همونطوری که برای خودش نوشیدنی کدو میریخت گفت: "میخوای یکم برات بریزم؟ دلم نمیخواد اذیت بشی."
ابروهای هری بالا رفت و تعجب کرد، ولی فقط سر تکون داد: "کمک بزرگی میکنی، ممنون."
پنسی سر تکون داد و لیوانش رو براش پر کرد.
بلیز به میز اشاره کرد: "دلت چی میخواد؟ همونو برات میاریم."
هری آروم از روی خجالت زدگی جواب داد: "عام ... هرچیزی که خودتون راحت ترید."
پنج تا اسلیترین فوراً مشغول پر کردن ظرف غذای هری و ملفوی شدن.
ملفوی نیشخند کوچیکی زد و از گوشت سرخ شدهاش یه گاز خورد.
هری آروم پرسید: "چرا اینقدر باهام خوب رفتار میکنید؟"
پنسی بهش نیشخند زد، ولی این نیشخند گستاخانه و سرد نبود، بیشتر از روی بازیگوشی بود.
"خب، تا زمانی که تو به ملفوی عزیز ما چسبیدی، اسلیترین افتخاری ما برای ده هفتهی آینده حساب میشی. ما اسلیترینها وفاداریم. دلمون نمیخواد هم گروهیهامون به خاطر اینکه نمیتونن از دست راستشون استفاده کنن گشنگی بکشن."
هری لبخند زد: "ممنون، باعث افتخارمه."
باعث شد بقیهی اسلیترینها هم لبخند بزنن و هری غذاش رو با خوشحالی بخوره.
---
اینم یه پارت دیگه
خدایی ترجمه بهتر از نوشتنه! (البته فقط برای آپ کردن!!!)
(پ.ن بعد از ادیت: نخیر من دلم برای نوشتن تنگ شده!)All the love♡♡
•Edited•
ESTÁS LEYENDO
Hold My Hand [Persian Translation]
Fanficتوی کلاس معجونها یه چیزی درست پیش نرفت و باعث شد هری و دراکو برای یک ماه دستهای همدیگه رو بگیرن. دوتا دشمن مجبور شدن یه اتاق داشته باشن، سر یه میز بشینن و کلاسها رو با هم شرکت کنن. تنش بینشون زیاد شده ولی آیا اون دو نفر میتونن از پسش بر بیان؟ و م...