فاک.
فاک شت فاک.
هری قرار بود چطوری اون چیزی که اون پایینه رو پنهان کنه اونم وقتی ملفوی دقیقا کنارشه؟
با دقت لباسهاش رو پوشید. وقتی مطمئن شد شلوارش به خوبی پایین تنهاش رو پوشونده، گفت: "میتونی چشمهات رو باز کنی."
وقتی ملفوی چشمهای خاکستری رنگش رو باز کرد، چشمهای سبز هری رو ملاقات کرد.
ژل روی موهاش رو شسته بود و الان موهاش نیمه خشک بود، همین باعث میشد فوقالعاده نرم به نظر برسن. هری به شدت دلش میخواست بهشون دست بزنه.
ملفوی خیلی آروم گفت: "میخوام دندونهامو مسواک بزنم." حسابی از اینکه چرا اون اینطوری بهش خیره شده گیج شده بود.
هری از فکرش بیرون پرت شد: "آره، منم همینطور."
بعد از اینکه دندونهاشونو مسواک زدن و توی اتاق برگشتن، برای یک دقیقه به تخت خیره شدن.
دریکو نفسش رو بیرون داد. "خیلی هم عالی."
تا وقتی دستهاشون به هم چسبیده بود، هری باید سمت چپ میخوابید و اون سمت راست.
صداش توی تاریکی اتاق پیچید: "پاتر؟"
"چیشده؟"
"من... من معمولاً قبل از خواب کتاب میخونم. فکر میکنی که بشه..."
هری بلند شد و چراغ خواب روی پاتختی رو روشن کرد. "خدا رو شکر. من قبل از خواب همیشه یه چیزی نقاشی میکنم."
اون هم چراغ خواب سمت خودش رو روشن کرد. "ولی من هیچ کتابی ندارم."
هری به پشتش تکیه داد: "و من هم دفترمو..." کشوی پاتختیش رو بیرون کشید. صورتش برق زد. "نمیتونم باورش کنم."
ملفوی گیج شده بود: "چی؟"
هری در حالی که پوزخند میزد گفت: "کشوی پاتختیت رو نگاه کن." ملفوی کشو رو بیرون کشید. چندتا کتاب توی کشو دید و لبخند زد: "فوق العادهاست."
هری گفت: "من فقط یه دست برای نقاشی کشیدن لازم دارم. تو میتونی از دستهامون برای نگه داشتن کتاب استفاده کنی."
دریکو برای تشکر لبخندی زد بعد اخم روی صورتش نشست: "ولی تو راست دستی. چطوری میخوای بکشی؟"
"من توی همه چیز به غیر از نقاشی کشیدن راست دستم. برای اون از دست چپم استفاده میکنم."
"اوه."
ملفوی مشغول کتاب خوندنش شد و هری مدادش رو برداشت که نقاشیش رو بکشه.
بعد از تقریباً یک ساعت، ملفوی زیر چشمی به نقاشی هری نگاه کرد که ببینه چی کشیده و به محض دیدنش نفسش برید.
اون یه نقاشی فوری از هرماینی کشیده بود، ولی خیلی بهتر از یه نقاشی فوری به نظر میرسید. تمام جزئیات رو رعایت کرده بود. داشت سایههای موهای قهوهای هرماینی رو میزد که چشمش به ملفوی در حالی که نفسش بریده بود افتاد.
رسید: "چیشده؟"
"این ... خیلی خوبه، پاتر."
چشمای هری برق زد: "مرسی."
"چرا هرماینی رو کشیدی؟"
هری شونه بالا انداخت: "من خیلیها رو کشیدم. هرماینی، رون، مکگناگال، اسنیپ، نویل، دین، تقریبا هرکسی که به ذهنم برسه رو کشیدم."
ملفوی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
هری گفت: "ملفوی... تو از کجا میدونستی من راست دستم؟"
ملفوی پوزخند زد: "تو تنها کسی نبودی که بقیه رو میپاییده"
هری خندید و خیلی آروم دفترش رو روی پاتختی گذاشت: "دیگه باید بخوابیم."
ملفوی سرش رو تکون داد و کتابش رو توی کشو برگردوند: "شب بخیر، پاتر."
"شب خوش، ملفوی."
هری زود خوابش برد و بلافاصله رویاها به مغزش هجوم آوردن.
دریکو به چیزی که هری گفته بود نیشخند زد:
"تو خیلی مسخرهای، پاتر. نمیدونم چرا اینقدر فکر میکنم تو جذابی."
هری خودش رو بیشتر بهش فشار داد و نفسهای دریکو تیکه تیکه شد: "پس فکر کنم باید تمام شَکهات رو بر طرف کنم."
نفسهای دریکو سرعتشون بیشتر شد. چشمهاش بین چشمها و لبهای هری در رفت و آمد بود و این تنها چیزی بود که هری نیاز داشت.
اون پسر بلوند رو به دیوار چسبوند و دهن داغش رو با لبهای خودش پوشوند.
دریکو سرش رو عقب برد تا گردنش بیشتر دیده بشه. هری بوسههایی روی خط فک دریکو گذاشت. دریکو آه بلندی کشید:
"هری ... فاک ..."
هری دستهاش رو لای موهای دریکو برد و آروم اونها رو کشید. دریکو بیشتر ناله کرد:
"فاک، دریکو."
"پاتر ... پاتر ...""پاتر!"
هری با تکون شدیدی بیدار شد. نور صبحگاهی توی اتاقشون پیچیده بود. دریکو با چشمهای خاکستری گشاد شده به پاتری که حسابی ترسیده بود خیره شده بود.
---
سخنی ندارم ...
All the love♡♡
•Edited•
KAMU SEDANG MEMBACA
Hold My Hand [Persian Translation]
Fiksi Penggemarتوی کلاس معجونها یه چیزی درست پیش نرفت و باعث شد هری و دراکو برای یک ماه دستهای همدیگه رو بگیرن. دوتا دشمن مجبور شدن یه اتاق داشته باشن، سر یه میز بشینن و کلاسها رو با هم شرکت کنن. تنش بینشون زیاد شده ولی آیا اون دو نفر میتونن از پسش بر بیان؟ و م...