Chapter 13 - Breakfast With Slytherins

1K 226 57
                                    

روز سوم

صبح اونروز وقتی هری بیدار شد، آرامش بیشتری نسبت به دیروز داشت.

ملفوی زودتر بیدار شده بود و قبل از بیدار شدن اون داشت کتاب میخوند. میتونست هست بزنه که اون دست متصل شدنشون رو اینقدر آروم تکون داده بود که بیدارش نکنه.

"صبح بخیر." هری آروم گفت و کنار ملفوی روی تخت نشست.

ملفوی حتی هری رو نگاه هم نکرد: "صبح بخیر."

"پس، هنوز چهار روز تا زمانی که دوباره سر کلاس‌ها بریم فرصت داریم،" بعد اضافه کرد: "چکار میتونیم بکنیم تو این مدت؟"

ملفوی نفس آرومی کشید و کتابش رو روی پاتختی گذاشت: "منم داشتم بهش فکر میکردم. میدونم که قراره صبحانه رو با گریفیندورها بخوریم و معمولا من چهارشنبه‌ها با دوستام به هاگزمید میرم، ولی نمیتونیم اینکارو بکنیم. میتونیم هرکاری که تو چهارشنبه‌ها انجام میدی رو انجام بدیم، یا همین دور و بر بشینیم."

هری اخم ریزی کرد: "حقیقتاً، میشه صبحانه رو امروز با اسلیترین بخوریم؟ من ... واقعا نمیخوام ..."

ادامه نداد ولی ملفوی فهمید و سر تکون داد: "آره حتما، پاتر."

حرف دیگه‌ای نزدن و بعد از آماده شدن اتاقشون رو ترک کردن.

وقتی وارد سالن بزرگ شدن از دفعات قبلی افراد کمتری بهشون زل زدن. برای بعضیا هنوزم چیز جذابی به نظر میومد ولی برای بقیه دیگه چیز جدیدی نبود.

هری و ملفوی پشت میز نشستن و بلافاصله پنسی شروع به آماده کردن بشقاب هری کرد. همون موقع بلیز هم بشقاب ملفوی رو آماده میکرد.

"ممنونم،" هری بعد از اینکه پنسی بشقاب و لیوانش رو جلوش گذاشت تشکر کرد. پنسی هم یه لبخند بزرگ تحویلش داد.

"قابلی نداشت، پاتر. مسئله‌ مهمی پیش اومده که سر میز با ما نشستین؟ فکر میکردم با گریفیندورها برای صبحانه بشینین."

هری فوراً صداش رو صاف کرد. به نظر میرسید ملفوی فهمید و صحبت کرد.

"فکر کنم حتی پاتر مقدس هم یه وقت‌هایی نیاز داشته باشه که هر چند وقت یه بار تنها باشه."

پنسی اخم کرد، معلوم بود جواب ملفوی قانعش نکرده، ولی متوجه شد که هری اوضاع خوبی نداره پس بیخیال شد. هری از دریکو ممنون بود.

"خب، هنوزم قراره بریم هاگزمید؟" پنسی پرسید و موضوع رو عوض کرد: "من باید برای شما عوضی‌ها کادوی کریسمس بخرم."

اسلیترین‌ها خندیدن ولی ملفوی فقط اخم کرد: "حقیقتاً-"

هری بین حرف دریکو پرید: "دوست داریم بیایم، البته اگه مشکلی با اینکه یه گریفیندور همراهیتون کنه نداشته باشید. متاسفانه من و ملفوی-" دست‌های به هم چسبیدشون رو بالا آورد: "-یه پکیج کاملیم."

هری شگفت زده شد وقتی همه‌ی اسلیترین‌ها خندیدن، حتی ملفوی.

هری برای یه لحظه متحیر شد. اون هیچوقت صدای خنده‌ی ملفوی، در اصل یه خنده‌ی واقعی ازش رو نشنیده بود و این خیلی دلنشین بود. اون یه لحظه‌ی فوق‌العاده دوست داشتنی براش بود و برای یک لحظه‌ی سعادتمندانه، تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که هرکاری بکنه تا اون دوباره بخنده.

اون حس بعد از چند لحظه از بین رفت و هری خودش رو به اون فضا برگردوند.

پنسی در حالی که هنوز نیشخند میزد، جواب داد: "آره، حتما پاتر، این قراره خیلی هیجان انگیز باشه. دیگه کی میاد؟"

ملفوی دستِ متصلشون رو بالا آورد و پنسی هم دست خودش رو. بلافاصله دست بلیز توی هوا بود و گویل هم همینطور. میلیسنت هم خیلی دوستانه دستش رو به همراه تبیتا، دایان و فلیکس بالا آورد. بعد از چند دقیقه لوسیندا و دیمن هم دستاشون رو بالا آوردن.

پنسی گفت و دستش رو پایین انداخت: "خوبه، یک ساعت دیگه میریم، همون جای همیشگی."

بقیه سر تکون داد و یکی یکی غیب شدن.

هری هنوزم یکم گیج بود: "واو، این اتفاق واقعا هر چهارشنبه میفته؟"

همینجوری که به سمت اتاقشون میرفتن ملفوی سر تکون داد: "بعضی وقت‌ها گروهمون کوچیکتره و بعضی وقتا کل اسلیترین‌ها میان. خیلی بستگی به کلاس‌های بچه‌ها داره. اگه کلاسشون عصر باشه میان. ولی اونایی که صبح کلاس دارن معمولا نمیتونن بیان، مگر اینکه تصمیم بگیریم دیرتر بریم."

هری سورپرایز شده بود. نمیدونست چرا، ولی سورپرایز شده بود.

ملفوی دنبال خودش کشیدش: "زود باش! فقط یک ساعت برای آماده شدن وقت داریم‌."

---

پارت بعدی طولانیه!
طول میکشه ترجمه کنم!
بای!

All the love♡♡

•Edited•

Hold My Hand [Persian Translation]Where stories live. Discover now