۱۰

105 20 12
                                    

۲ سال بعد...
..پاشو بکهیون..‌باید داروهات را بخوری.. زودباش دیگه..‌باید به مریضای دیگه هم برسم..
براش مهم نبود پرستار چقد دیگه میخواد غر بزنه.. خوردن یا نخوردن داروها تاثیری تو حالش نداشت.. دهانشو به زور باز کرد.. دلش نمیخواست دیگه نگهبانای تیمارستان بیان و به زور بهش دارو بدن.. از جنگیدن و به هیچ جا نرسیدن خسته بود.. هیچکس درک نمیکرد که اون چقد دلتنگه.. دلتنگه دیدن بچه هاش.. دلتتگ در آغوش گرفتنشون.. دلتنگ بو کردنشون.. اون چیزی از زندگی نمیخواست.. فقط میخواست یه زندگی عادی داشته باشه.. ولی همیشه زندگی میدل فینگرشو نشونش داده بود.. کاش همیشه تو روزایی که تو خونه کیم کار میکرد ولی خیالش بابت بچه هاش راحت بود موندگار میشد. کاش اوه قرارداد کارش پیش کیم را تمدید میکرد و برش نمیگردوند به اون عمارت شوم... کاش..
.. با صدای در به خودش اومد. یک سالی بود که تو تیمارستان بستری بود. اوایل داغون بود.. خشمگین بود.. بعد غمگین شد ..طوری که حتی پرستارا هم براش دلسوزی میکردن.. و الان بی حس بود.. هیچ امیدی دیگه به زندگی نداشت..
.. بکهیون.. مهمون داری..

بکهیون با دیدن چهره مینهو پشت سر اون پرستار بی حوصله و عبوس سعی کرد لبخندی بزنه ولی نتونست. بنابراین سعی کرد از جاش بلند شه.
.. نیازی نیست خودتو زحمت بدی.. اومدم بهت سر بزنم.. خیلی وقت بو ندیده بودمت
کلمات تو سر بکهیون میچرخیدن. میخواست بگه اخبار حالمو برای پسرت ببری و خوشحالش کنی، ولی خودش هم خوب میدونست که مینهو بعد از اون شب شوم با پسرش و سونهی صحبت نمیکنه. اگرمینهو نبود الان بکهیون بجای بودن توی یه تیمارستان خصوصی الان تو خیابونا بود و معلوم نبود چه بلاهایی سرش میومد. این ها را مدیون این مرد بود. تنها کسی که علی رغم اینکه میدونست بکهیون قاتل سهونه ولی باز هم کمکش کرده بود و اون شب...
با یاد آوری اون شب، سرش تیر میکشید.
.. ممنون آقای ..
.. پسرم.. میدونم اتفاقای بدی بین ما افتاده.. ولی بلاهایی که سر تواومد فراتر از تصوره.. نمی خوام اذیتت کنم ولی دوست دارم با من راحت تر باشی.. آقای اوه دیگه خیلی رسمیه..
.. دوست دارین چطوری صداتون کنم..
.. پدربزرگ..
بکهیون با شنیدن این حرف تکونی خورد. مینهو خودشم از حرفی که به زبون آورده بود متعجب بود. بعد از مرگ سهون هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی از بکهیون همچین چیزی را بخواد.
بکهیون آخرین باری که پدربزرگش را دیده بود خوب یادش بود.
پدر مادرش را. اون موقع فکر میکرد میتونه مثل بقیه نوه ها بره بغلش کنه و محبتی را همیشه حسرتشو داشت را از اون بگیره.ولی وقتی نزدیکش شد، پدربزرگش ازش رو برگردوند.
.. به اون بچه نحس بگو نزدیک من نشه.. خوشم نمیاد ببینمش
بلند طوری که بقیه هم بشنوند گفت. حتی وقتی داییش اعتراض کرد که بک هم نوه اته با تهدید به اینکه اون را هم طردش میکنه ساکتش کرد. الان مردی که پسرش و نوه هاش بهش درد داده بودن و تو اون شب نفرین شده... نمیتونست به اون شب فکر کنه..ازش میخواست پدربزرگ صداش کنه. روزگار اگر آدم بود قطعا دلقکی بیش نبود.
.. من.. سعی میکنم با شما راحت تر باشم.. ولی لطفا بهم زمان بدین
ولی هرچی تلاش کرد نتونست کلمه پدربزرگ را به کار ببره. هیچ ایده و خاطره خوبی از این کلمه نداشت.
.. نگران نباش.. با دکترت صحبت کردم.. گفت روند درمانت خیلی خوب داره پیش میره.. اگر به همین نحو خوب باشه میتونه تا آخر ماه دستور ترخیصت را بده..
.. عموم خبر داره..
.. به عموت ربطی نداره
مینهو با اخم گفت.
.. نیازی نیست برگردی پیش عموت که سریع برت گردونه به اون جهنم.. هیچکس نباید خبردار بشه کجایی
.. الان میدونن کجام..
.. فقط میدونن که تو یه بیمارستان روانی بستری و تحت درمانی.. نیازی نبود کسی بیشتر بدونه
‌.. بالاخره که میفهمن ..
.. خوب.. میخواستم راجع به موضوعی باهات بعدا صحبت کنم.. ولی انگار بهتره الان بهت بگم. من اولش میخواستم یه جا برات یه خونه بگیرم تا اونجا مخفیانه زندگی کنی. ولی خوب احتمال اینکه پیدات کنن زیاد بود . البته هنوز هم پاش هستم . یه راه دیگه هم هست که مردد بودم راجع بهش باهات صحبت کنم.
بکهیون گیج داشت نگاش میکرد.
.. خوب.. من یه دوستی دارم که چند روز پیش اتفاقی دیدمش، راجع به یکی از آشناهاش داشت صحبت میکرد.
این لحن و طرز صحبت بدجوری رو اعصابش بود، یاد جانگ می انداختش. ولی مجبور بود گوش کنه
..میگفت آشناش یه دختر داره که همسرش ولش کرده و رفته. دختر بیچاره هم که باردار بوده از ناراحتی بچه اشو از دست داده و متاسفانه دچار جنون شده
.. مثل من دچار جنون شده؟
.. تو دچار جنون نشدی پسرم، تو فقط دچار شوک شدی و بنا به گفته دکترت دچار فروپاشی عصبی شدی. این از جنون خیلی دوره.
بکهیون لبخند تلخی زد. از نظر خودش جنون و فروپاشی عصبی یکی بود. هر دو باعثشون درد بود. یه درد بی نهایت و تموم نشدنی
.. دکترا هر راهی را امتحان کردن و به نتیجه نرسیدن. تنها راهی که پیشنهاد کردن که امتحان شه اینه که اون دختر دوباره ازدواج کنه.. با کسی که بهش اهمیت بده و کمکش کنه تا بیفته تو مسیر بهبود. ..الان پدرش دنبال کسی میگرده که به صورت قراردادی با دخترش ازدواج کنه و پس از بهبود دخترش، یه مبلغی بگیره و بره
نیشخند بکهیون به قهقهه تبدیل شد
.. لااقل پسرتون منو فرستاد خدمتکاری نه اینکه..
.. اشتباه نکن بک.. اصلا منظور من این نیست که تو فکر میکنی..
.. چی فکر میکنم.. به یه آدم متاهل میگین برو با یکی دیگه ازدواج کن بعدم پول بگیر و برو .. این یعنی چی
.. من فقط میخوام اسم اوه از روت برداشته بشه. سونهی درخواست طلاق داده
.. بکهیون ابروش رفت بالا
.. چه افتخار بزرگی..
.. میخواد دوباره ازدواج کنه.. ولی طبق سندایی که بعد از ازدواجتون امضا کردی تا وقتی که تو رسمی ازدواج نکنی هر زمان که اون اراده کنه میتونه وادارت کنه برگردی حتی اگر خود۹ش ده بار ازدواج کرده باشه.با توجه به قدرت و نفوذ پسرم و اینکه هر کسی خانواده ما رو میشناسه و تقریبا همه از اتفاقات اون شب..
بکهیون از ناراحتی دندوناشو به هم میکشید..
.. نمیخواستم بهت یاد آوری کنم. نمیخوام ناراحت بشی.. میدونم چه عذابی کشیدی و میکشی.. میخوام کمکت کنم..
اونا تو یه شهر حاشیه این.. تو رو نمیشناسن..بکهیون، پسرم نمیزاره تو اینجا ازدواج کنی.. ولی با این ازدواج هم از این شهر میری.. هم از اسم اوه خلاص میشی..هیچ کس هم نمیتونه دیگه پیدات کنه و اذیتت کنه.. بهش فکر کن.. من نمیخوام مجبورت کنم. پای حرفم هستم اگر قبول نکنی برات یه خونه میگیرم تا توش زندگی کنی.. قسم میخورم تلاشمم کنم تا زندگی راحتی داشته باشی.
اشکای بکهیون سرازیر شده بود.
.. بهم مهلت بدین تا فکر کنم..
.. تا موقع ترخیصت فکر کن و اون موقع تصمیمت را بهم بگو.. من به تصمیمت احترام میزارم‌‌..
..ممنون..
.............‌‌
بابت تاخیر ببخشید. از بیمارستان دارم آپ میکنم، اتفاقای خوبی برام نیافتاده. امیدوارم دوسش داشته باشین🥰🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now