۵

125 27 3
                                    


.....
بعد از ملاقاتی که بکهیون با خانواده اوه و دخترشون سونهی داشت، قرار شد مقدمات ازدواج خیلی زود فراهم بشه.
...
اون روز قرار بود یه کالسکه بیاد دنبالش تا برای اولین بار به خونه خانواده اوه بره. جایی که باید بعد از ازدواجش اونجا زندگی میکرد. قاعدتا باید عموش  هم باهاش میومد ولی کار رو بهونه کرد و تنها فرستادنش. بغض بدی کرده بود. حتی راننده هم وقتی دید تنهاست تعجب کرد. عملا فروخته بودنش. بااینکارشون به خونواده اوه میفهموندن که بکهیون بی کس و کاره.
بارسیدن کالسکه به قصر اوه، بکهیون از دیدن اونهمه شکوه و جبروت شوکه شد خونشون مثل قصر بود.از درب اصلی تا ساختمان اصلی باغ بزرگی بود که معلوم بود حسابی بهش رسیدن. پدر خانواده اوه به همراه سهون اومدن جلوی ساختمان اصلی به استقبالش. وقتی دیدن بکهیون تنهاست خیلی تعجب کردن.
.. سلام... عمو.. عموم عذرخواهی کردن، گفتن سرشون شلوغه یه روز دیگه میان دیدنتون.
.. اشکالی نداره بکهیون. مهم اینه که خودت اینجایی.
جانگ پدر خانواده با لبخندی رو به بک گفت.
.. وقتی میرین سراغ یه بی کس و کار باید اینجوری ضایع شین دیگه. معلوم نیست از زیر کدوم بته عمل اومده هیچکس دنبالش نیست.
سهون، برادر سونهی زیر لب گفت ولی هم بکهیون و هم جانگ شنیدن.
.. سهون،
جانگ در حالیکه به سهون چشم غره میرفت گفت.
بکهیون سعی کرد به روی خودش نیاره. با لبخند تلخی دنبالشون راه افتاد. با رسیدن به سالن اصلی مینهو پدربزرگ خانواده و سونهی رو دید.
ادای احترام کرد و دوباره بابت نیومدن عموش عذر خواهی کرد.
جانگ،مینهو و سونهی سعی میکردن باهاش مهربون باشن ولی سهون از هیچ فرصتی برای طعنه زدن و تحقیر کردن بکهیون فروگذاری نمیکرد. تا حدی که موقع نهار بکهیون نتونست تحمل کنه و اشکش سرازیر شد. برای اینکه کسی متوجه نشه سریع بلندشد و عذرخواهی کرد و رفت تا آبی به صورتش بزنه.
وقتی برگشت سهون پشت میز نبود و جانگ و سونهی هم کمی عصبی بودن. قرار بود بکهیون تا عصر اونجا باشه ولی با جو متشنجی که سهون باعثش شده بود، تصمیم گرفتن بعد از نهار برگرده.  وقتی بکهیون داشت میرفت سمت کالسکه که برگرده، سونهی بهش گفت چند لحظه صبر کن تا برگردم.
بکهیون در حالیکه منتظر سونهی بود، صدایی از پشت کاجهای کوتاه نزدیک‌کالسکه شنید. کنجکاوی بهش غلبه کرد و یواشکی رفت ببینه صدای چیه. حدس میزد صدای بچه گربه ای چیزی باشه که گیر افتاده و احتمالا تلاش میکرد خودشو نجات بده. ولی با دیدن صحنه روبروش خشکش زد.‌سهون با یه پسر خیلی ظریف و زیبا داشتن همو دیوانه وار میبوسیدن. با احساس حضور کسی دست از بوسیدن هم برداشتن و با دیدن بکهیون شوکه شدن.
.. صبر کن لو،تا برگردم
سهون گفت و سریع سمت بکهیون حمله کرد.
.. یک کلمه از چیزی که دیدی به کسی بگی میفرستمت زیر همون بته ای که ازش عمل اومدی. شنیدی چی گفتم؟
بکهیون سرشو تکون داد.
.. گمشو برو پیش نامزد جونت. سعی کن زیاد جلوی چشمم نباشی، بی کس و کار
در حالیکه داشت یقه بکهیونو ول میکرد صدای سونهی اومد‌
.. چیکارش داری سهون، ولش کن خفه اش کردی، چون ازش خوشت نمیاد دلیل نمیشه اذیتش کنی
سهون یقه بک رو ول کرد و هلش داد سمت سونهی.
.. نامزد کوچولوتو بردار ببرش تا یه بلایی سرش نیاوردم.
بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه یا به سونهی یا سهون نگاه کنه، یا حتی هدیه تو دست سونهی رو ببینه، دووید و سوار کالسکه شد.
بغض گلوشو گرفته بود.همشو تقصیر عموش میدونست که باهاش نیومده بود. اگر اون  تنها ولش نکرده بود، سهون به خودش اجازه نمیداد که اینطور بهش توهین کنه و تحقیرش کنه. به راننده گفت ببرتش سمت مزار پدر و مادرش.
خیلی گریه کرد. از اعماق وجودش گریه میکرد. نمیدونست چندساعته اونجاسن. فقط میدونست شب شده. خوشبختانه کالسکه منتظرش مونده بود. وقتی برگشت خونه عموش، حتی ازش نپرسیدن اولین ملاقاتش در خانه همسر آینده اش چطوری بوده. به هر حال اونا فروخته بودنش و پولشم گرفته بودن، دیگه بقیه اش براشون اهمیتی نداشت.
حتی اگه بکهیون با این ازدواج مخالفت میکرد اونا به ضرب و زور وادارش میکردن تا ازدواج کنه ، پس گلایه کردن فایده ای نداشت. دیدن سهون در هر بار ملاقات بکهیون با خانواده اوه مثل عذاب بود. اون پسر بر خلاف ظاهر زیباش زبان تند و وحشتناکی داشت. محال بود هر بار اشک بکرو در نیاره. ولی بجز سهون بقیه اعضا خانواده اوه واقعا باهاش مهربون بودن. مخصوصا پدربزرگشون.

.... present time
با صدای در بخودش اومد، یکی از خدمتکارا بود.
.. گفتن بهتون اطلاع بدم مراسم شروع شده.تا چند دقیقه دیگه باید برید به جایگاه. کسی باهاتون نمیاد؟
..نه.. تنها میرم
خدمتکار در حالیکه تعجب کرده بود ادامه داد.
.. تنها که نمیشه، پس ساقدوش ندارین؟
.. مهم نیست، تنها میرم.
حتی خدمه سالن عروسی هم از دیدن یه داماد تنها تعجب کرده بودن چه برسه به مهمونها. بکهیون حتی برای خانواده مادریشم پیام فرستاده بود و برای عروسیش دعوتشون کرده  بود ولی هیچکس از طرف خانواده داماد حاضر. نبود. خودش از هفته قبل به خونه خانواده اوه اومده بود و تو اتاق سونهی مستقر شده بود
بعد از اتمام مراسم سوگند ازدواج و تبادل حلقه ها قرار بود توی باغ بزرگی که پشت محوطه بود جشن بزرگی برپا بشه.
باغ خیلی بزرگ بود و یه دره عمیق و زیبا داشت که ازش یه رود پرآب رد میشد.
مراسم شروع شده بود. عروس به همراه پدرش به سمت جایگاه میومد. با اینکه سهون میتونست جای ساقدوش بایسته ولی مخالفت کرده بود. و در جایگاه مهمانها ایستاده بود.
زمانی که عروس و داماد حلقه ها را دست هم میکردن، بکهیون چشمش به سهون افتاد که با غیظ نگاهشون میکرد. کمر بک از نگاهش لرزید.سهون  وقتی دید بک نگاهش می‌کنه، پشتش را کرد و مراسم را ترک کرد. باید بعد از مراسم باهاش صحبت میکرد. به هرحال قرار بود با اون خانواده زندگی کنه.

.. بکهیون، پسرم میدونم تو‌ دامادی و باید پیش عروست باشی، ولی هرچی میگردم سهون رو پیدا نمیکنم. کمکم میکنی پیداش کنم. دلم شور میزنه.
جانگ با نگرانی به بکهیون گفت.
.. عموجان نگران نباشین من میرم دنبالش پیداش میکنم.
سیمون یکی از دوستای سهون که قبلا میخواسته با سونهی ازدواج کنه ولی جانگ و مینهو مخالفت کرده بودن، اجازه صحبت به بک نداد و خطاب به جانگ گفت.
.. منهم میرم سمت دره دنبالش میگردم. اون بار که اومده بودیم تا باغ را ببینیم،  به اون بخش علاقه خاصی نشون دادن.
بکهیون به آرومی و با کمی دلگیری نسبت به رفتار سیمون گفت. ولی متوجه نیشخند سیمون نشد.
همینطور که داشت دنبال سهون میگشت متوجه همون پسری شد که سهون داشت میبوسیدش. داشت جایی میرفت. خواست دنبالش کنه که با صدای سیمون برگشت.
.. جناب داماد، دره اون وریه، منم میرم سمت مقابل دره را دنبالش میگردم.
بکهیون سری تکون داد و برگشت که ببینه اون پسر کجا رفت ولی دیگه ندیدش.
برگشت و سمت دره حرکت کرد.
نزدیک دره سهون رو دید که داشت سیگار میکشید. سیمون هم با فاصله ازش ایستاده بود و پاشت باهاش صحبت میکرد . یهو سهون رفت سمت دره و خودشو پرت کرد که دستی سریع گرفتش.

.....
امیدوارم دوسش داشته باشین.🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now