۱۲

75 24 4
                                    

ممنون که دوسش دارین.....
.....
زندگی همیشه وقتی میخوای تند پیش بره کند پیش میره و هر موقع میخوای کند پیش بره سریعتر از همیشه به جلو میتازه...
برای بک هم همینطور بود... انقدر تند پیش رفت که ترخیصش از تیمارستان و رفتنش به منزلی که مینهو براش آماده کرده بود و آشناییش با خانواده دوو مثل یه لحظه گذشت.
پدر خانواده دو اونو یاد جانگ مینداخت. یه آدم در ظاهر مهربون که باطن خشنی داره.. با شباهت اون دو یاد جنونش افتاد.. بکهیونم جانگ دیوانه اش کرده بود. بر خلاف دوی پدر، کیونگسو پسرش ظاهر آرومی داشت... البته شین هه دخترشون دچار جنون بود.. بخاطر همین اومده بود اینجا... عمارت دو‌ی پدر با عمارت شین هه جداگانه بود... گویا شین هه پس از اینکه همسرش ترکش میکنه، تو عمارتی که پدرش بهشون داده بوده میمونه و به عمارت پدریش بر نمیگرده...
و امروز روزی بود که قرار بود برای اولین بار اون دختر را ببینه... اگر میتونست باهاش ارتباط بگیره، قرارداد ازدواج را امضا میکردن و اگر نمیتونست که باید به خونه ای که مینهو‌براش تهیه کرده بود برگرده...
کف دستاش عرق کرده بود... آقای دو با نگرانی نگاهش میکرد... بهش گفته بود اگر بتونه به دخترش کمک کنه تا بهبود پیدا کنه هرچقد بخواد بهش میده...
... میشه تنها با ایشون ملاقات کنم؟
.. مطمئنی... ممکنه ...
.. نگران نباشین... میدونم ممکنه با چه چیزهایی روبرو بشم..
سعی کرد لبخندی چاشنی حرفش کنه تا بتونه اعتماد پیرمرد را جلب کنه...
.. باشه... اگر مشکلی پیش اومد کنار تختش یه طنابه، بکشی ما سریع میایم..
در حالیکه لبخند میزد سرشو به معنی فهمیدن پایین و بالا کرد..
نگرانی از چهره پیرمرد خونده میشد. خدمتکار راهنماییش کرد به پشت درب اتاق شین هه..
با رفتن خدمتکار خودش بود، پشت درب اتاقی که اگر واردش میشد آینده بکهیون تغییر می‌کرد. . میتونست از سونهی جدا بشه و بره سراغ اموال پدری خودش...
به آرومی دستگیره را چرخوند و وارد اتاق شد.. اتاق نسبتا بزرگی بود با تم سفید و طلایی... نقاشی بزرگی از یه زن و مرد جوون با لباس عروسی به محض ورود جلب توجه میکرد.. قطعا شین هه و همسرش بودن.. زیر لب احمق را زمزمه کرد.. دکور اتاق ظرافت خاصی داشت که بکهیون را جذب میکرد..
معلوم بود خانواده دو تمکن مالی خوبی دارن که همچین عمارتی را به دخترشون دادن..
به تخت خواب سلطنتی که پرده آویزاش بالا بودن نزدیک شد.. دختر زیبا و ظریفی روش خواب بود.. چهره دختر رنج دیده بودنش را داد میزد.. گویا وقتی همسرش رهاش کرده بره دنبال یه زن دیگه طفلی باردار بوده.. فشار از دست دادن همسر و فرزند، دختر جوان را به جنون کشونده .. فرزند چه واژه غمگینی بود برای بکهیون ..
لبخندی زد و گوشه تخت نشست.. یاد خودش افتاده بود تو اون روز وحشتناک.. صبحش وقتی چشماشو باز کرده بود سونهی را کنارش دیده بود در حالیکه به چهره اش زل زده بود... یکی از محالاتی که هیچوقت فکر. نمیکرد اتفاق بیفته...
سرشو تند تکون داد.. الان وقتش نبود که یاد اون روز بیفته.. ممکن بود پانیک کنه و این اصلا تو این شرایط خوب نبود..
وقتی سرشو بالا کرد تا دوباره دختر را ببینه یه جفت چشم متعجب دید..‌ لبخند زد..
..سلام
دختر با چشماش سرتاپاشو برانداز میکرد
.. تو کی هستی؟ تمین فرستادتت؟ اومدی منو ببری پیشش
کلمه احمق تو سر بک رژه میرفت..
.. من بکهیونم..
.. پرستار جدیدتم...
.. من پرستار. نمیخوام .. به تمین بگین بیاد
..نگران نباش... یه جورایی من جای اون اومدم.. اگه دوست داشتی حتی میتونی تمین صدام کنی.. من تا وقتی اون بیاد پیشتم وقتی اون اومد من میرم
در حالیکه داشت حرف میزد سعی کرد دست دختر را بگیره... میخواست باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنن.. وقتی تو تیمارستان بود دکتر وقتی میخواست تخت تاثیر قرارش بده دستشو میگرفت و نوازش میکرد.‌این حس خوبی به بک میداد و اون الان داشت روی شین هه اینو امتحان میکرد..
.. الان برو.. نمیخوام جای اون کسی را ببینم.
بافریاد شین هه بکهیون دو‌دستش را به علامت تسلیم بالا برد
.. باشه.. تو فقط خودتو ناراحت نکن..
بکهیون سریع از اتاق اومد بیرون.. رفت سمت آقای دو و مینهو که منتظرش بودن.. روبروشون نشست
.. تمین همسرشونه..
بی مقدمه پرسید.. آقای دو سرشو به مفهوم تایید تکون داد..
.. همون نقاشی روی دیوار؟
.. نمیزاره برش داریم... چندبار خواستیم برش داریم ولی نزاشت.. میخواست خودشو بکشه
بکهیون سرشو تکون داد.. هنوز نمیدونست باید قبول کنه بمونه یا نه... شین هه بهش گفته بود بره ولی بکهیون به این قرارداد نیاز داشت.. نمیخواست شروع نکرده ببازه.. باید از اسم اوه خلاص میشد..
.. چی شد.. به نتیجه ای رسیدی؟ میتونی؟
آقای دو با نگرانی مشهودی تو چهره اش سوالش را مطرح کرده بود.
.. با چند لحظه...
حرفش با صدای جیغی که کاملا آشنا بود قطع شد.. صدا از طبقه بالا اتاق اون دختر بود...
بدون تامل بلند شد و دوید سمت اتاق..
دو تا خدمتکار، یه زن و یه‌مرد داشتن سعی میکردن به زور بلندش کنن و ببرنش سمت حمام.. اونم جیغ میزد و واقعا حرفای رکیکی بهشون میزد.. جوری که بکهیون دهنش باز موند.. اون حتی این مدل فحشا رو از آقای کیم که آدم بددهنی بود هم نشنیده بود چه برسه از یه دختر.. روشو سمت آقای دو برگردوند.
.. از تمین یاد گرفته...
آقای دو سمت دخترش حرکت کرد که دست بکهیون روی بازویش نشست..
.. میشه تنهامون بزارید؟
پیرمرد به مینهو‌نگاه کرد. اونم با حرکت سر بکهیون را تایید کرد.
مینهو و آقای دو از اتاق رفتن بیرون ولی پر واضح بود که پشت درن
سمت خدمتکارا رفت
.. ولش کنید..
خدمتکارا با تعجب بهش نگاه کردن..
.. گفتم ولش کنید.. دستش درد گرفت
با تردید و ناراحتی ولش کردن. هنوز دستاشونو کامل پایین نیاورده بودن که یه طرف صورت بکهیون سوخت
.. مگه نگفته بودم گورتو گم کنی؟ اینجا اومدی چه غلطی کنی؟ چقد قراره بهت بدن تا بمونی اینحا به تمین بگم دو برابرشو بهت بده گورتو گم‌کنی
.. برید بیرون
بکهیون در حالیکه گوشه تخت شین هه مینشست به دو تا خدمتکار گفت.
.. ولی ایشون هنوز قرصاشو نخورده.. خطرنا
.. مشکلی پیش اومد صداتون میکنم.. البته فکر کنم قبلش خودتون بفهمین..
به داروهای روی پاتختی اشاره کرد
.. اینا رو باید بخوره؟
. .دوتا از هرکدوم
.. بیرون باشین
با رفتن خدمتکارا بلند شد و سمت شین هه رفت.. دست شین هه را که داشت میرفت بالا تا دوباره صورتشو کبود. کنه گرفت.
.. ببین دختر خانم.. شوهرت ولت کرده رفته باید خداتم‌ شکر کنی که یه درصد از بلاهایی که همسرم سر من آورده را سر تو نیاورده و گورشو گم‌ کرده رفته.. تو بچه دنیا نیومده ات را از دست دادی من جفت بچه هامو از دست دادم. اونم جلوی چشمم و هیچ غلطی نتونستم بکنم.. میخوای دیوانه شی.. باش.. من جلوتو نمیگیرم .. فقط کنارتم و مراقبتم تا خیال پدرو مادرت راحت باشه و کاری به کارت نداشته باشن.. میتونی با خیال راحت به دیوونگیت برسی.. من این مسیرو رفتم.. هر وقتم تمین جونت برگشت پول منو بدین و من میرم.. قول میدم.. البته دوبرابری که خودت گفتی...
شین هه زل زده بود تو‌چشماش.. انگار نه انگار. که دچار جنونه..حالت چشاش برگشت..
.. من نمیخوام برم حموم
بکهیون با خونسردی گوشه تخت نشست.
.. خوب نرو.. بزار کمکت کنم صورتتو بشوری و مرتب باشی تا بهت گیر ندن..
.. نمیخوام برم اون تو
با دست به دستشویی اشاره کرد.. بکهیون مسیر سختی داشت ولی خوب همین که شین‌هه داشت باهاش راه میومد خوب بود.. قبلا از این بدتر را با آقای کیم تجربه کرده بود. اون پیرمرد غرغرو..
.. باشه.. بشین اینجا تا برم دستمال بیارم صورتتو تمییز کنم... فقط قبلش قرصاتو باید حتما باید  بخوری.. اگر بیام ببینم تودهنت نگهشون داشتی و انداختیشون بیرون به اون دوتا میگم بیان به زور حمومت کنن.
شین هه مظلومانه سرشو تکون داد..
.. به‌تمین میگی زود بیاد
بکهیون جلوش دو زانو نشست..
..مطمئن باش اونی که من شنیدم به محضی که بفهمه تو دوباره قوی و قدرتمند شدی خودش میاد سراغت.. بهم اعتماد کن
.. تا اون موقع تو میمونی؟
بکهیون لبخندی زد و سرشو تکون داد.
آقای دو و مینهو نیم ساعتی بود پشت در بودن. نگرانی امونشون نمیداد..
هیچ خدمتکاری هم تو نبود.
دیگه طاقت پیرمرد تموم شد و آروم درب اتاق دخترشو باز کرد. با خوردن باد خنکی به صورتش تعجب کرد. بکهیون شین هه را روی صندلی نشونده بود و پنجره های اتاق را باز کرده بود. در حالیکه باد تو موهای دختر جوان میچرخید، داشت شانه میکرد موهاشو و ملودی را زیر لب براش زمزمه میکرد. با باز شدن درب بکهیون به سمت درب برگشت و لبخندی بهشون زد.
پیرمرد شوکه بود. تو یکسال گذشته دخترشو اینطور آروم ندیده بود.
..........
میگم دوست داشتین ووت بدین خوشحال میشم....🥰🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now