۸

115 25 1
                                    

چند روزی از رفتن عموش گذشته بود. بعد از مهمونی، اوه جانگ حسابی از خجالتش در اومده بود. روزی نبود که بکهیون از زندگی کردنش پشیمون نشده باشه. فرار کردنش فایده ای نداشت. اگر حضور بچه هاش نبود حتما یه بلایی سر خودش میاورد. شاید از همونجا که سهون خودش را پرت کرد پایین، پرت میکرد. ولی بعدش سر اون دوتا بچه ناز  چه بلاهایی میومد. تقاص بکهیونو از اونا میگرفتن. اون باید تقاص کار نکرده خودشو پس میداد تا حداقل بچه هاش مثل اون نشن. خیلی دلش میخواست بره پیش آقای پارک تا ببینه وضعیت فروشگاه چطوره، مطمئن بود فروشگاه وضعیت خوبی داره ولی با رفتنش به  پیش اون آتیشی که زندگیشو در بر گرفته بود به سمت اون میرفت. پدرش به آقای پارک خیلی اعتماد داشت. علاوه بر فروشگاه دارایی های دیگه اشم که کسی بجز بک و آقای پارک ازشون خبر نداشت را هم  دست اون داده بود. اگر عموهاش از وجود اونها خبردار میشدن قطعا بخاطر اون اموال بلایی سر بک و ورثه اش که بچه هاش بودن میاوردن. وقتی بکهیون بچه بود یک بار آقای پارک را دیده بود و اون در مورد ارثیه مخفیش بهش گفته بود ولی اون تا وقتی سنش قانونی نمیشد حق استفاده از اون را نداشت. متاسفانه آقای پارک فقط وکیل پدرش بود و قیم بک پدربزرگ پدریش تعیین شده بود. و بک الان اگر سراغ اون ارثیه میرفت بخاطر موارد توی قرارداد ازدواجش سونهی میتونست اونو از دستش در بیاره. بکهیون دنبال فرصت بود تا بتونه با بچه هاش از سونهی قانونی جدا بشه. البته تا وقتی که جانگ از گرفتن انتقام سهون خسته بشه این امر غیرممکن بود. پس فعلا باید تحمل میکرد.
اون روز بر خلاف همیشه سردرد بدی داشت و خیلی سردش بود. جوری که میلرزید. اون روزهم طبق معمول با برده های کارگر رفته بود مزرعه پنبه. چشماش سیاهی میرفت. نمیتونست کار کنه. یکی از برده ها یواشکی اومد سمتش.
.. هی.. حواست کجاس.. الان ساعت کار تموم میشه تو هیچی نچیدی. دوست داری دوباره شلاق بخوری؟
بکهیون صداشو میشنید اما متوجه حرفش نمیشد. احساس  کرد اون برده دستشو گرفت.
.. داری تو تب میسوزی
با تاریک شدن چشماش دیگه چیزی ندید.
وقتی چشماشو باز کرد تو زیرزمین بود و  کارلو بالای سرش بود. سعی داشت با یه دستمال خیس تبشو بیاره پایین. بدن درد زیادی داشت.
.. خوبی پسر. خوشحالم بالاخره بیدار شدی. فکر کردم دووم نیاری.
.. چی شده؟ چه خبره
.. هیچی نیست. تو مزرعه از حال رفتی سرکارگرم به تصور اینکه داری از زیر کار در میری حسابی شلاق زده بودت. بعد دیده تکون نمیخوری چک کرده دیده تب داری. آوردنت اینجا. ارباب جانگ سپرد پیشت باشم تا بهتر شی. اگر تا فردا بیدار نمیشدی میخواست برات دکتر خبر کنه.
.. امروز؟
.. ببخشیدا، سه روزه تو تب داری میسوزی و بیهوشی
.. منتظر بود بمیرم بعد دکتر خبر کنه.... ممنونم کارلو، اگر تو نبودی نمیدونم چقدر دووم میاوردم.
کارلو لبخندی زد.
.. منم نمیدونم چرا یه حسی دارم که تو بی‌گناهی ولی مدرکی ندارم... یه کم چشماتو ببند برم به خانومم بگم‌ یه کم سوپ برات آماده کنه تا نفهمیدن بهوش اومدی بخوری جون بگیری.
بک دیگه حتی توان مخالفت هم نداشت. آروم چشماشو بست. تو این دو سال حسرت زندگی ای که تو خونه عموش میکرد را داشت. درسته اونم مثل حیوون باهاش رفتار میکرد ولی باز امید به نجات داشت. ولی الان چی؟
...
بکهیون وضعیت جسمانیش بهتر شده بود. چند روزی بود مزرعه نرفته بود . در کمال تعجب روزقبل جانگ اجازه داده بود تمام روز را پیش میا و جین بگذرونه. بک علی رغم دلشوره ای که داشت روز خوبی را در کنار بچه هاش سپری کرده بود.
.. بکهیون، ارباب جانگ خواسته بری اتاقش
.. خبریه کارلو؟
.. نمیدونم، ولی مطمئنم الکی یه روز را اینطوری نمیذاره بهت خوش بگذره.
.. میدونم، منم دلم شور میزنه
.. فقط زود برو تا هم بهونه دستش ندی و هم زودتر بفهمی چی تو‌سرشه
بک با نگرانی سمت اتاق جانگ رفت. با صدای جانگ وارد شد. ادای احترامی کرد
..‌سلام، کارلو گفت با من کار دارین
.. درست گفته
در حالیکه از صندلیش بلند میشد و سمت بک میومد گفت.
.. دیروز بهت خوش ‌گذشت؟ پدرم از روز مهمونی اصرار داشت یه روز با بچه ها بگذرونی.
.. ممنون قربان . روز خوبی بود.
.. خوبه. گفتم بیای اینجا تا بهت بگم‌ وسایلتو جمع کن، چند وقتی باید بری خونه یکی از دوستان قدیمی ام مستقر شی. چند وقتیه بیماره و نیاز به یه پرستار و مستخدم دلسوز داره. بچه هاش امکان موندن پیشش رو ندارن . یکم بد اخلاقه.  گفتم چند وقتی بری پیشش کاراشو بکنی تا اونم وضعیتش بهتر بشه. البته بهتره تصمیم نگیری که بکشیش. چون اصلا به نفعت نیست. اوضاعش مساعد شد خودم میفرستم دنبالت بر گردی.
بکهیون چشماش پر از اشک شده بود. معلوم بود که مقوله دوست فقط یه بهانه است.داره میفرستتش خدمتکاری جای دیگه. براش مهم نبود فقط نمیتونست بچه ها رو ببینه.
.. سوالی نیست؟
..  کی باید برم.
.. تا یک ساعت دیگه کالسکه دم در منتظرته. البته باید بهت بگم سونهی هم در جریانه و موافقت کرده. اینهم معرفی نامت از طرف  منه. بدتش به پسر آقای کیم.
بکهیون مجدد ادای احترام کرد و از اتاق خارج شد.
وسایل زیادی نداشت. یه ساک کوچک‌ بود که موقع عروسی با خودش آورده بود. با چنتا لباس ساده. اون ساک رو آقای پارک آخرین باری که یواشکی تو‌مدرسه به دیدنش اومده بود بهش داده بود.
علیرغم ظاهر ساده و مندرسش، داخلش مهر  خانوادگی مخصوص بک را جاسازی  کرده بود. بهش راجع به اهمیت این مهر و مدارک داخلش گفته بود.
خیلی دلش میخواست بچه هاشو ببینه ولی مطمئن بود جانگ این اجازه را بهش نمیده و ممکنه بخاطر چزوندن بک اونا رو اذیت کنه.
حتی نمیدونست چند وقت باید اونجا باشه.
قبل از رفتن رفت تا کارلو را ببینه. کسی را نداشت تا بچه ها را بهش بسپره. فقط تونست به کارلو یکم سفارششونو بکنه.
تمام طول مسیر بغض تو گلوش بود. هیچوقت نتونست دلیل کارای سیمونو بفهمه. دیگه نمیتونست درک کنه تو این گرداب کی و‌ چقدر مقصره. سهون با خودکشی بی موقعش، سیمون با دروغاش و جانگ و سونهی با انتقامای کورکورانه شان. شایدم خودش با زندگی کردن بیهوده اش مقصر بود. خانواده مادریش، چون مادرش با کسی که دوست داشت ازدواج کرده بود طردشون کرده بودن. بکهیون قبل از ازدواجش چندباری به مراسمی که حضورش به عنوان یکی از نوه های دختری الزامی بود رفته بود. ولی هیچ‌ توجه و حتی رفتار مناسبی ازشون ندیده بود. پدربزرگش جلوی همه بهش گفته بود پسر نحس دخترم تویی؟ چرا به جای اون تو نمردی؟ همیشه این سوال تو فکرش بود که گناه اون‌ چی بود؟ چرا از بچگی باید با همه فرق میکرد. چرا همیشه باید در رنج میبود. چرا همه ازش بدشون میومد. مگر اون چیکار کرده بود. چرا نمیتونست یه زندگی معمولی را مثل بقیه تجربه کنه.
با متوقف شدن کالسکه فهمید که به مقصد رسیده. وقتی داشت پیاده میشد دیگه کاملا شب شده بود. پس مسیر طولانی ای را طی کرده بودن.
وقتی خدمتکار درب را باز کرد، خودشو معرفی کرد و وارد شد. انگار منتظرش بودن. به سمت اتاقی راهنماییش کردن.
با وارد شدن به اتاق پسر نسبتا جوون‌ ، سبزه رویی و شیک پوشی را دید. اتاق تم تیره داشت و میز مدیریتی بزرگی نزدیک پنجره قرار داشت. پسر جوون‌پشت میز نشسته بود و با دیدن بکهیون بلند شد و به سمتش اومد. به عادت معمول ادای احترام کرد معرفی نامه ای که جانگ بهش داده بود را به پسر داد.
.. بیون بکهیون هستم. از طرف آقای اوه معرفی شدم برای کار
پسر جوون معرفی نامه را گرفت و با دست به سمت مبلمان وسط اتاق اشاره کرد تا برای صحبت اونجا مستقر شن. بکهیون روی مبل تکی ای نشست.
.. از اینکه میبینم آقای اوه همچین فرد جوونی را برای اینکار انتخاب کردن تعجب میکنم. از شرایط کارتون آگاه هستین؟
.. تا حد کمی بهم اطلاعات دادن.
.. خوب من جونگین پسر آقای کیم هستم. پدرم چند سالی هست خودشو بازنشست کرده و کاراشو به من واگذار کرده. ولی خوب به دلیل کهولت سن دچار بیماری هایی شدن که پزشکش کامل برات توضیح میده،  ولی به خاطر رفتار تقریبا غیرقابل تحملش  کسی حاضر نیست پیشش بمونه و کاراشو کنه. دنبال کسی میگشتم که تحمل و صبر بالایی داشته باشه تا بتونه رفتارش را تحمل کنه.
.. خوب، من تلاشمو‌ میکنم. امیدوارم موفق بشم.
..من هم امیدوارم. طبق معرفی نامه حقوقتون مستقیم برای آقای اوه ارسال میشه. مشکلی که با این مورد ندارید.
دوست... مسخره بود...جانگ فکر همه چیز را کرده بود.
.. نه ، هر موردی که آقای اوه ذکر کردن مورد تایید منن.
..خیلی خوبه. الان که پدر خوابیدن. به خدمتکار میگم امشب یکی از اتاقای مهمان را بهت تخصیص بده تا فردا صبح بریم پیش پدرم و کارتو شروع کنی. دو هفته آزمایشیه، اگر هم ما و هم تو اوکی بودی به آقای اوه اطلاع میدم که قرارداد ببندیم.
.. خیلی خوبه، پس در اینصورت فردا صبح میبینمتون
بعد از اینکه جونگین با سرخدمتکار هماهنگ کرد، یه اتاق به بکهیون دادن تا استراحت کنه. اولین شبی بود که یه اتاق در اختیار داشت.
......
امیدوارم دوسش داشته باشین. به خاطر هفته پیش بیشتر آپ کردم🥰🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now