1

286 42 0
                                    

.. آماده‌ای؟ چند دقیقه دیگه مراسم ازدواج شروع میشه.
.. بله حاضرم.
.‌. تو مراسم میبینمت
..آآ.. داماد نباید قبل از مراسم عروسو ببینه . زود برین تا کسی ندیددتون. سریع برو ساقدوشا دنبالت میگردن . عروس آنقدر هول.
سونهی در حالیکه چشمکی به بکهیون میزد رفت.
بکهیون با اینکه داماد مراسم بود ولی تنها بود . حتی پدربزرگهاش و عموهاشم نیومده بودن تو مراسم. ه‍مسرش سونهی سعی کرده بود ناراحتیشو کمتر کنه ولی خوب بهر حال از تنهاییش کم نمیکرد.
چرخید جلوی آینه و به خودش نگاه کرد . اون کی بود.

...
بیون بکهیون. پسری که از ۵ سالگی توی حادثه ای پدر و مادرشو از دست داده بود . خانواده مادریش چون مخالف ازدواجش با پدر بک بودن طردش کرده بودن و بالطبع مسئولیت نگداری از نوه شونو نپذیرفتن. پدر بزرگ پدریشم بهانه سن زیاد رو مطرح کرده بود و اونو نپذیرفته بود . بکهیون ۵ ساله حدود دو ماه تو جهنمی به اسم یتیمخونه زندگی کرده بود . جایی که حتی یک صدم درصد هم محبت دریافت نکرده بود. بچه نازپرورده ای که از آغوش گرم و پر محبت پدر و مادر افتاده بود تو یه یتیمخونه وحشتناک.
بعد از دوماه یکی از عموهاش اومده بود دنبالش. تو راه هم حسابی تهدیدش کرده بود که اگربچه بدی باشه برش میگردوندن یتیمخونه.
یه بچه ۵ساله تنها و بی پناه تو خونه عموهاش آواره بود . هر ماه خونه یکیشون میموند و پادویی میکرد تا مبادا برش گردونن یتیمخونه.
۱۱ سال با ترس و لرز در تاریکی و با تحقیر و کتک گذروند .
حالا تبدیل به پسر زیبا، باهوش و ظریفی شده بود. زمانی که ۱۶ سالش شده بود عمو جئون بابقیه عموهاش صحبت کرد که بک درس را ول کنه و تو فروشگاه لباس اون کار کنه . بخاطر همین قبول کرده بود بکهیون تو خونه عمو جئون دائم بمونه. البته فروشگاه نصفش برای پدر بکهیون بود . یعنی باید تو فروشگاه پدرش پادویی عمووشو میکرد.
عموش یه دختر و یه پسر تو سنای بکهیون داشت. زن عموش با بچه هاش خیلی مهربون بود ولی در مقابل بک خیلی خشن بود.
بک بعداز برگشتن از فروشگاه باید کارای خونه را هم انجام میداد. بعضی شبا از خستگی و گرسنگی بیهوش میشد. امیدوار بود یه روز معجزه ای بشه و از اینجا نجات پیدا کنه. به هر حال باید تا ۱۸ سالگیش صبر میکرد. و الان در ۱۷ سالگی داشت ازدواج میکرد.
...
Flash back
.. بک، این لباسارو کجا بذاریم. رییس گفت از تو بپرسم.
.. ببرید انبار تا بیام.
کارگرا لباسا رو بردن سمت انبار.
.. بکهیون، پسر, باز چیزی نخوردی ، رنگت شده مثل گچ.
جکسون پیرمردی بود که تو فروشگاه هوای بکو داشت . از زمان پدرش اونجا کار میکرد و خودش میگفت خیلی بهش مدیون بوده. دور از چشم جئون به بک میرسید .
.. عمو جک، باید برم انبار، لباسای جدید رسیدن باید رسیدگی کنم بهشون. عموم ببینه هنوز اینجام شب باید تو خیابون بخوابم.
جکسون یه لقمه کوچک گذاشت تو دهنش و یه لقمه هم گذاشت جیبش.
.. رفتی تو انبار یادت باشه بخوری، وگرنه خودم زیرآبتو پیش اون عموی لاشیت میزنم.
بک در حالیکه با اشتها لقمه رو میخورد دستی تکون داد و رفت سمت انبار.
حدودا چند ساعتی بود که تو انبار بود. هوا حسابی خفه بود. بک جرئت نداشت برای چند دقیقه هم که شده استراحت کنه اگر عموش میفهمید رحم نمیکرد بهش.
.. بک رییس گفت بری اتاقش. کارت داره
خوب شانس آورده بود. دیگه خفگی هوا داشت حالشو بد میکرد. رفت سمت اتاق عموش . چند ضربه به در زد و بعد از شنیدن اجازه ورود، رفت داخل.
..سلام
.. سریع نهارتو بخور، یکی از فروشنده ها نیومده اون بخشم خیلی شلوغه، دو تا مشتری vip هم داریم . جاشو پر کن . خلوت شد برگرد انبار.
.. چشم
برگشت که نهارشو برداره با پسر عموش روبرو شد .
..نهار تو بود رو میز. یه روز نهار نخوری نمیمیری. من سیر نشده بودم خوردمش.
سرشو تکون داد و برگشت سمت عموش . با اینکه حرفای پسرشو شنیده بودولی به روش نیاورد.
.. منتظر چی هستی . برودیگه
از اتاق که اومد بیرون یاد لقمه ای که جکسون بهش داده بود، افتاد. رفت سمت آشپزخونه و سریع لقمه اشو با یکم آب خورد.‌
به هرحال روز شلوغی پیش روداشت . فروشنده ها دخترا و پسرای جوونی بودن. شاد و پرانرژی. بک دوست داشت بینشون باشه.کلا آدم خوش مشربی بود.اونجا بین اونا برای چند ساعت بدبختی هاشو یادش میرفت. یکی از علایقش این بود که به مشتری ها لباسایی که بهشون میومد رو پیشنهاد میداد.
از رضایت مشتری ها بخاطر سلیقه اش انرژی خوبی میگرفت.
.. بکهیون . یکی از مشتری های vip رسیدن. انگار از دماغ فیل افتادن. خیلی افاده این. میتونی جای من بری. برات جبران میکنم. خواهش، از اینجاکلی میخندونمت ها. خواهش!!!!!
مینا یکی از فروشنده های خوب فروشگاه بود . ولی اگه تو مود نبود با مشتریا قاطی میکرد.و چون بک اونجا بود اگر اتفاقی میوفتاد قطعا کاسه کوزه ها سر بک میشکست.
.. نمیخواد جبران کنی،شر درست نکن و حواست به این بخش باشه.
..مرسی. فامیلشون اوه. حواست باشه.
دلش نمیخواست بره ولی خوب چاره ای نبود.
.. سلام جناب اوه. بیون بکهیون هستم. مسئول بخش vip که شما رزرو کردید. از اینطرف لطفا همراه من بیاید.
به سمت بخش vip حرکت کردن. دو تامرد مسن و یه دختر جوان. بعد از اینکه به بخش vip رسیدن بکهیون به داخل راهنماییشون کرد.
.. لباس های مردانه سمت چپ هستن. زنانه سمت راست . اگر کمک یا راهنمایی نیاز داشتید من در خدمتم.
دختر جوون پوزخندی زد و رفت سمت لباس ها. بک جلوی درب ایستاد تا اگر کمکی نیاز داشتن راهنماییشون کنه. اجازه نداشت بدون خواست اونا جلو بره. .اتاق vip یه پنجره به سالن اصلی داشت . از اونجا مینا هی مسخره بازی در میاورد تا بک رو بخندونه. بک هم سعی میکرد نگاه نکنه. ممکن بود یه وقت مشتری ناراحت شه . بخاطر همین مرتب سرشو پایین میانداخت.
بعد از حدود یک ساعت خانواده اوه خریدشون رو کردن . قبل از خارج شدن از اتاق vip یکی از مردان مسن از بک پرسید.
.. اتاق مدیریت کجاست؟
.. طبقه بالا
بدون اینکه به بک توجه کنن رفتن سمت طبقه بالا. بک هم شروع کرد به مرتب کردن اتاق.
.. بک، رییس کارت داره . گفته سریع کارات رو ول کنی بری بالا.
بکهیون پفی کشید و رفت سمت طبقه بالا. سر راهش مینا رو دید.
.. مرسی بک، جبران میکنم، راستی اینا چشون بود آنقد عصبانی رفتن بالا
.. عصبانی؟
.. آره. خیلی عصبانی بودن.
.. نمیدونم. من که اصلا داخل نرفتم ، حرفی هم نزدم.
مینا سرشو تکون داد و بک رفت طبقه بالا. واقعا دلشوره گرفته بود.
امروز بار دوم بود که عموش صداش میکرد، پست در رسید و در زد. با شنیدن صدای عموش وارد اتاق شد.

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now