۳

138 36 5
                                    

از اون روز که مینا با خانواده اوه صحبت کرده بود چند هفته ای می‌گذشت. تو اون مدت اعضای اون خانواده دو سه باری برای خرید به فروشگاه سرزده بودن و طبیعتا با بکهیون هم ملاقات کرده بودن. بر خلاف بار اول خیلی سرد و از خودراضی نبودن.
بکهیون تو این ملاقات‌ها با سهون پسر خانواده و سونهی دختر خانواده هم آشنا شده بود. مادر خانواده سالها قبل فوت شده بود و پدر آقای اوه هم با اینکه پیششون زندگی نمی‌کرد ولی خیلی پیش نوه هاش میموند . سونهی از سهون چندسالی کوچک تر بود و هردوتا از بکهیون بزرگتر بودن . هر بار میومدن بکهیون برای خرید کمکشون میکرد.
...
...هی .. بک.. مادر یه سری خرید داشت گفت قبل خونه رفتن بگیری ببری.. خریدارو کردی بیا خونه. اینم پول.
... به زن عمو بگو شاید یکم کارم طول بکشه . خریدا دیرتر بهش برسن.
.. اول خریدا رو بکن ببر خونه دوباره برگرد فروشگاه.
بکهیون به پول و لیست خرید نگاه کرد.فقط به اندازه خریدا بود یعنی پیاده بره خرید، پیاده ببره تحویل بده و پیاده برگرده فروشگاه. به نظر توقعشون برای یه جای خواب بالا نبود. از صبحم که حتی چند دقیقه هم استراحت نکرده بود . بجز لقمه های جکسون هم غذایی نخورده بود.
پسر عموی تنبلش حتی به خودش زحمت خریدای مادرشم نمیداد.
با فکر کردن به کلمه مادردلش خیلی گرفت. از مادرش چیزی یادش نمیومد. هیچوقت محبت مادر را حس نکرده بود. فقط مادرای دیگه رو دیده بود که به بچه هاشون محبت میکنن و سهم اون همیشه کتک و تحقیر بود.
حتی وقتی یکی از پسرعموهاش یواشکی از خونه شون پول برداشته بود هم بدون هیچ پرسشی گردن بکهیون هفت ساله افتاد و با تمام بچگیش کتک خورده بود طوری که دو روز بیهوش بود.وقتی هم فهمیدن کار اون نبوده بدون هیچ توضیحی فرستادنش خونه یه عموی دیگه اش.
با یاد آوری خاطرات تلخش به خودش اومد . رسیده بود به مرکز خرید. خریدهای زیادی بودن و برای پسری با ظرافت بک سنگین. ولی خوب باید تا خونه عموش پیاده میرفت.
تازه از مرکز خرید خارج شده بود که اسمشو شنید. برگشت. یه مرد نسبتا میانسال صداش میکرد.
..ه.ه.ه.. سلام .من راننده آقای اوه هستم گفتن وسایلتون زیادن بیاید با کالسکه ایشون برید.
... تشکر کنید از ایشون. نیازی نیست . مسیرم کوتاهه.
.. ولی ایشون ناراحت میشن. گفتن حتما ببرمتون. بزارید تو بردن وسایل کمکتون کنم.
بدون اینکه به بک مهلت صحبت بده وسایلو گرفت و حرکت کرد سمت یه کالسکه مجلل.
بک وقتی سوار شد فهمید داخل کالسکه هم به شیکی بیرونشه.
پدربزرگ خانواده اوه سوار کالسکه بود. بک احترامی گذاشت.
..سلام، من نمیخواستم مزاحم بشم ولی رانندتون اجازه نداد.
.. ایرادی نداره. من خودم بهش گفتم . دیدم وسایل دستت زیادن.
منم داشتم از پیش نوه هام برمیگشتم کاری نداشتم.
.. آدرس را به راننده دادی؟
.. از سر خیابان اصلی دیگه مزاحمتون نمیشم
..پسر جان. من خودم خواستم برسونمت. نگران نباش به کسی چیزی نمیگم. خوبه؟
..من..
..لازم نیست چیزی بگی. خواست خودمه
کمی که جلوتر رفتن پیرمرد شروع به صحبت از خاطراتش کرد.صحبتهای پیرمرد برای بک شیرین بود و از شنیدنشون لذت میبرد.
بکهیون نفهمید کی رسیدن به خونه عموش. از اوه بزرگ تشکر کرد و رفت.

.... چند روز بعد....

..بکهیون .. امروز عصر خانواده اوه میخوان بیان خونه ما. احتمالا میخوان راجع به پسر عموت با دخترشون صحبت کنن. ظهر برو خونه به زن عموت تو کاراش کمک کن. منهم بعداز ظهر میایم.
.. چشم عمو.
واقعیت از شنیدن اینکه‌پسرعموش با دختر خانواده اوه وصلت کنه حسودیش میشد. تا حالا کسی درخواست ازدواج با اونو با عموش مطرح نکرده بود. خوب کی دوست داشت به جای وصلت با یه خانواده با یه پسر یتیم که سربار عموهاشه وصلت کنه.
به هرحال بکهیون نمیدونست عموش تمام درخواست هارو بدون اینکه به کسی بگه رد میکنه.
ازظهر که اومده بود خونه تا عصر بدون وقفه کار کرده بود. زن عموش وسواس گرفته بود.
دیگه خدمتکاران هم شاکی بودن. ساعت ۷ شده بود ولی از عموش خبری نبود.پسرعموش از یکساعت پیش داشت خودشو آماده میکرد. با صدای درب زن عموش با استرس گفت بکهیون مهمونها رو راهنمایی کن. خوب نیست پسرعموت قبل از انجام صحبتای بزرگترا بیاد. با نگاه مادرش پسرعموش غرغرکنان به اتاقش برگشت.
بکهیون لباس ساده ای پوشیده بود. چون احتمال میداد خودش مجبور به پذیرایی بشه لباسش را از مدل راحتی انتخاب کرده بود. معلوم بود نو نیست ولی خوب تمییز و مرتب بود.
با دیدن خانواده اوه لبخند دلنشینی زد و به استقبالشون رفت.
خانواده اوه با دیدن بک جا خوردن. پدر و پدربزرگ بهم نگاه کردن و با بکهیون احوالپرسی کردن.
بعد از اینکه وارد شدن زن عموی بک به استقبالشون رفت.
.. خوش اومدید. آقای بیون الاناس که برسه.
.. تشکر.
.. بکهیون، پسرم پذیرایی کن
الان شده بود پسرم. تادیشب که هوی بود. لبخندی زد و شروع به پذیرایی کرد .تعجب محوی توی صورت مهمانها بود‌
.. من به یکی از خدمه بگم بره دنبال آقای بیون. زود برمی‌گردم.
.. اشکالی ندارد راحت باشید.
با رفتن زن عموش بک پذیرایی کردن را ادامه داد و پیش دو تا مهمانای عموش نشست.
.. جالبه. تا حالا اینطوری پذیرایی نشده بودیم
رنگ از صورت بکهیون پرید .
.. اگر مشکلی هست بگید من انجام بدم.
اون دونفر با توجه با سابقه ای که میدونستن، متوجه رنگ پریدگی بک شدن.
.. نه از تومشکلی نیست. نگران نباش
.. راستی تو چندسالته؟ چند وقته با عموت زندگی میکنی؟
.. من حدود ۱۷ سالمه. از ۵ سالگی پدر و مادرم و از دست دادم.پیش عموهام بودم. ولی عمو جئون پیشنهاد داد من اینجابا خانوادش زندگی کنم بقیه عموهامم قبول کردن. از اون به بعد هم تو فروشگاه به عموم کمک میکنم هم تو خونه در کارا.
.. درس چی؟
.. متاسفانه عمو با درس خوندن من مخالف هستن میگن من کاردارم بهتره وقتمو برای کارای فروشگاه بزارم تا درس خوندن. تازه درس خوندن هزینه هم داره که تامینش برای منی که یتیمم سخته.
نگفت چقدر به عموش التماس کرده بود به درسش ادامه بده و عموش نپذیرفته بود.
.. تا حالا به ازدواج فکر نکردی؟
بکهیون لبخند تلخی زد
.. کی حاضره با من ازدواج کنه. من یتیمم.بعدهم من هنوزسنم قانونی نشده.
.. چه ربطی به سن داره.
.. از پدرو مادرت ارثی بهت نرسیده که مجبور نباشی زیر دین عموت باشی
دین عمو?، نصف بیشتر فروشگاه مال پدرش بود. ولی کی اهمیت میداد.
.. تا هجده سالم نشه نمیتونم اموالشون را مطالبه کنم.
..اوهوم.
.. به به جناب اوه. خوش آمدید. برادرزاده ام که خستتون نکرد؟ منو ببخشید دیر رسیدم. کار مهمی پیش اومده بود‌
در حالیکه مینشست چشم غره ای به بک رفت تا بره براش نوشیدنی بیاره.
بکهیون تعظیمی کرد و در حالیکه نگاه دو مرد دنبالش میکرد سمت آشپزخانه رفت.
...
خوب به نظرتون چی میشه ؟؟؟
خوشحال میشم نظراتونو بدونم ،🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora