۶

119 24 5
                                    

نزدیک دره سهون رو دید که داشت سیگار میکشید. سیمون هم با فاصله ازش ایستاده بود. با سهون حرف میزد. مگه سیمون نگفته بود میره سمت مقابل رو میگرده . یهو سهون رفت سمت دره و خودشو پرت کرد که دستی سریع گرفتش.
دست بکهیون بود.
.. ولم کن پسره احمق، تو از کجا پیدات شد. ولم‌کن.
سهون در حالیکه فریاد میزد تقلا میکرد تا بکهیون دستشو‌ ول کنه.
.. نمیشه، امروز روز عروسیه خواهرته، عزا میشه. سیمون . بیا کمک، زورم نمیرسه بکشمش بالا.
.. ولم‌کن.. به تو ربطی نداره ، ولم‌ کن
بکهیون سرشو بلند کرد که به سیمون بگه بیاد کمک‌ ولی اون احمق سر جاش ایستاده بود و با پوزخند به بکهیون نگاه میکرد.
..خواهش میکنم بیا کمک کن.. حداقل برو کمک بیار الان می افته.
ولی سیمون شونه اشو بالا انداخت و سر جاش ایستاد. این حرکتش باعث شد تا احتمال شکه شدن سیمون از ذهن بکهیون حذف بشه، انگار سیمون دوست داشت تا سهون بیافته. با تکونایی که سهون به دست بکهیون میداد تا ولش کنه دستش بی.حس شده بود. اگر اینطوری پیش میرفت نمیتونست تحمل کنه و ممکن بود ولش کنه.تصمیم گرفت تلاششو بکنه تا بکشدش بالا. هر چی توان داشت رو جمع کرد و کمی کشیدش بالا, سهون یا تعجب نگاش میکرد. دیگه تقلا نمیکرد. کمی که بکهیون‌ کشیدش بالا بهش گفت
.. خودم میتونم
با شل شدن دست بکهیون سهون خودشو سریعا پایین کشید و پرت شد پایین.
بکهیون شوکه شده بود. نمی دونست باید چیکار کنه. سیمون به درختی تکیه داده بود و با تمسخر نگاش میکرد. با نگاه بکهیون تکیه اشو از درخت گرفت و رفت.
حدودا نیم ساعتی بود که اونجا ایستاده بود و به جای خالی سهون نگاه میکرد. نمیتونست اتفاق افتاده را هضم کنه. با شنیدن هیاهوی دورو برش کمی به خودش اومد. نمی‌فهمید اطرافیانش چی میگن. میدید سونهی با لباس عروس بهش نزدیک میشه. با سیلی که سونهی به صورتش زد به خودش اومد.
.. برای چی هلش دادی؟ چرا اینکارو کردی؟
شوکه شد.
.. من .. من .. هولش ندادم. خودش پرید پایین.
در حالیکه به دستای زخمیش نگاه میکرد گفت.
.. دروغگو.. سیمون همه چی رو دیده. دیده که هولش دادی.
با بهت به سیمون که چهره محزونی به خودش گرفته بود نگاه کرد. اون همه چی رو‌میدونست. اون همه چی رو دیده بود.
.. سیمون؟.. سیمون همه چی رو دید. ایستاده بود و نگاه میکرد. اون دید که خودش پرید. اون دید من کمکش کردم تا بیاد بالا. سیمون.. بهشون بگو.. بگو من تمام تلاشمو کردم که نجاتش بدم.
با نگرانی به چهره سیمون زل زده بود. منتظر بود اون لعنتی همه چی رو بگه.
.. متاسفم بکهیون، من نمیتونم به پیشنهادت که گفتی به بقیه دروغ بگم جواب مثبت بدم. من دیدم که هولش دادی تا بیفته . هرچی التماست کرد کمکش کنی اهمیت ندادی و وقتی من رسیدم این طرف که کمکش کنم دیگه دیر. شده بود. تو هم بهم پیشنهاد دادی که به بقیه دروغ بگیم تا تو بتونی نقش یه داماد خوبو بازی کنی و ...
حرفش با مشتی که از بکهیون خورد ، متوقف شد. با تمام زورش زدش.
.. چرا داری اینکارو با من میکنی. مگه من چیکارت کردم.
در حالیکه سمت مهمونا میچرخید دستاشو آورد بالا. تا زخم دستاشو نشونشون بده
.. من کمکش کردم. من داشتم می‌کشیدمش بالا. این احمق اون روبرو نگام میکرد. من هلش ندادم. اون خودش پرید. یکی باورم کنه.
آخر جملشو با ناله میگفت.
سونهی در حالیکه تو لباس سفید عروسی اشک میریخت به آغوش پدرش رفت. چند. نفر از خدمه باغ سعی میکردن تو رودخونه جنازه سهونو پیدا کنن ولی رودخونه خروشانتر از این حرفا بود. امکان نداشت بتونن جنازه را پیدا کنن.
جانگ در حالیکه دخترشو تو آغوشش داشت رو به مهمونا پایان جشن را اعلام کرد. اعلام کردن از فردا مراسم عزای سهون برگزار میشه. مینهو در حالیکه صورتش پر از اشک بود چرخید سمت بکهیون.
.. هیچوقت احتمال نمیدادم انقدر احمق باشی. روز عروسیت بود. چند وقت صبر میکردی.
.. اگه این فرصتو از دست میداد چطوری دوباره همچین فرصتی بدست میاورد عموجان. بعدم اگر من نمیدیدم کی به داماد مراسم شک میکرد که تو روز عروسیش همچین کاری کنه
سیمون جواب مینهو را داد.
بکهیون میخواست حمله کنه سمت سیمون. ولی چنتا از خدمه گرفتنش. سیمون همون نیشخند پر. از تمسخر رو صورتش بود و از بکهیون دور. شد
.. من هولش ندادم
بکهیون زیر لب تکرار کرد ولی کی اهمیت میداد. مگه میشد حرف سیمون دوست صمیمی سهونو که از خانواده اصیلی بود رو توجه نکنن و به حرف یه یتیم بی کس و کار گوش بدن. اونم یتیمی که عملا فروخته بودنش و اونجا هیچکسی رو نداشت.
......
دو سال بعد
........
.. بکهیون، رییس اوه گفته بری بالا آماده شی، گویا امشب مهمونی دارن.
.. پدر یا پسر
.. رییس جانگ
.. دلقک کم دارن که گفتن منم بیام. هنوز برام راه رفتن سخته.‌ نمیتونم امروزم دوباره شکنجه هاشو تحمل کنم. نمیشه بهش بگی هنوز بهوش نیومده.
.. میخوای خودش بیاد بهوشت بیاره.؟تو که میدونی چطوریه. کلا نمیشه باهاش حرف زد. بعدم اگه بخوای چموش بازی درآری سر بچه ها خالی میکنه.
.. لعنت. برو تا چند دقیقه دیگه میام.
دوسال از اون روز نحس گذشته بود. دوسالی که بکهیون هر روزشو بدون استراحت شکنجه شده بود. متاسفانه تو هفته قبل عروسی سونهی باردار شده بود و بکهیون و سونهی صاحب دو تا بچه دو قلو شده بودن. میا و جین. یه دختر و یه پسر. دو تا بچه بانمک. الان یکسالشون تموم شده بود. سونهی میخواست بچه ها رو سقط کنه ولی مینهو و جانگ نگذاشته بودن. مینهو از سر دلرحمی و جانگ به قصد انتقام. از روزی که سهون خودکشی کرده بود جانگ تبدیل به کابوس و الهه عذاب بکهیون شده بود. بکهیون دوبار فرار کرده بود، یکبار از خونه اوه و یکبار که از شدت جراحات بیمارستان رفته بود از بیمارستان فرار کرده بود. رفته بود پیش عموهاش ولی هر بار با خفت برش گردونده بودن. و بعدشم که دوباره شکنجه هاش بدتر شده بود و ادامه پیدا کرده بود.
تنها کسی که دلش به حال بکهیون میسوخت و یواشکی کمکش میکرد یکی از خدمه بود به اسم کارلو. چندبار کمک کرده بود و چند بارهم جکسون یواشکی دیدنش اومده بود. از وقتی که شکنجه هاش شروع شد، روزی نبود که بی درد بخوابه آنقدر که وقتی بیهوش میشد جانگ میداد میاوردنش و مینداخن تو زیر زمین خونه . جایی که به دستور جانگ هیچکس اجازه تمییز کردن و رسیدگی بهش رو نداشت. اونجا تبدیل شده بود به اتاق بکهیون.
نمیدونست چقدر دیگه میتونه تحمل کنه. آرزوی دیدن بچه‌هاشو داشت. ولی جانگ و سونهی بهش اجازه نمیدادن. اگرم اصرار میکرد کاری میکردن که با شنیدن صدای گریه بچه هاش از دیدنشون پشیمون بشه. البته کارلو با پرستار بچه ها هماهنگ کرده بود بعضی شبا یواشکی بک رو میبرد اتاقشون. بک با ترس میبوسیدشون و بو میکردشون. اشک میریخت و افسوس میخورد که نمیتونه بزرگ شدنشونو ببینه.
اکثر مواقع با برده های مزرعه میرفت سر کار. هیچ رحمی براش نبود انگار اونم یه برده بود مثل بقیه برده های کارگر. فقط مواقعی که مهمونی برگزار میشد مثل یه دلقک آماده اش میکردن تا به بقیه نشون بدن چقدر خیرخواهن که داماد قاتلشونو که بی کس و کاره را بخاطر نوه هاشون نگه داشتن. ولی کی میدونست تو اون دوسال چه به سر بکهیون اومده. تو مهمونی ها هم معمولا همه سعی میکردن تحقیرش کنن و این وسط فقط سیمون بود که در سکوت نگاهش میکرد. اوایل از زجر کشیدن بک لذت میبرد ولی بعد از تولد میا و جین دیگه اون تمسخر تو صورتش نبود. چهره اش خالی بود.
..راستی تا دوساعت دیگه برده های کارگر برمیگردن. تا نرسیدن برو از حمام استفاده کن . اونا که بیان نمیشه رفت اونجا. لباساتم گذاشتم این گوشه کثیف نشن.
بکهیون از ترس اینکه مبادا بچه ها اذیت شن سریع از جاش بلند شد. از درد بدنش هینی کشید ولی چاره ای نبود. کارلو اومد. سمتش که کمکش کنه ولی بک اشاره کرد نیاد جلو.
.. میتونم، تا آخر شب باید دووم بیارم .
.. اگه تونستم برات یکم غذا و دارو میارم. از دیروز هیچی نخوردی.
.. خودت را به دردسر نندار من به گرسنگی عادت دارم.
.. نگران نباش میدم پسر کوچیکم بیاره برات.
.. ممنون
خوشحال بود که حداقل کارلو رو داره وگرنه نمیدونست تا الان چه به سرش میومد. به هر حال باید برای مهمونی اون شب آماده میشد.
....
ممنون که میخونین. امیدوارم دوسش داشته باشین،🥰🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now