۷

100 24 10
                                    

چندساعتی از شروع مهمونی میگذشت. یه سری مرفه بی درد اومده بودن تاپایه اولیه کارای تجاریشونو اونجا محکم‌کنن. حرفایی از جنس ‌پول. طبق معمول بکهیون عروسکی بود که آمادش کرده بودن تا به همه لطفشون به یه پسر یتیم را نمایش بدن. هرکس که وارد میشد برای خودشیرینی اول‌متلکی به بک مینداخت و بعد وارد مهمونی میشد. این شده بود قانون برای مهمانی های خانواده اوه. تنها کسی که تو این دو سال یکم نرم شده بود و دلش به حال بکهیون میسوخت مینهو پدر بزرگ سونهی‌ بود‌. خوبی این مهمونی ها این بود که بک میتونست بچه هاشو ببینه و بدون نگرانی بغلشون کنه. بخاطر مهمونا کسی کاریش نداشت. البته که جانگ بعد از مهمونی از خجالتش درمیومد ولی همینهم برای بک غنیمت بود. در حالیکه کنار بچه ها رو زانوهاش بود و باهاشون به زبون خودشون حرف میرد با شنیدن صدایی به خودش لرزید.‌
صدای عموش بود. عموشو از آخرین باری که فرار کرده بود و بهش پناه برده بود، ندیده بودش.‌اونهم که بعد از کتکایی که خورده بود به زور برگردونده بودش. جانگ خوب تونسته بود همه را بخره.
بکهیون از جاش بلند شد .عموش و جانگ به همراه سونهی به سمتشون اومدن. بک ادای احترامی کرد .
.. سلام عموجان، خوش اومدید.
عموش چند ضربه به کتف بک زد.
.. تو باید با همسرت بهم سر میزدی پسر. ناسلامتی حکم پدرتو دارم برات
.. متاسفم جناب بیون ، قصد بی ادبی نبوده، بکهیون میدونه چقدر سرمون شلوغه وگرنه من بر خلاف برخی زیر سایه پدر و مادر بزرگ شدم که آداب و وظایفمو کامل بهم یاد دادن،
سونهی داشت به بک تیکه مینداخت.
.. میدونم دخترم، بکهیون ما شانس آورده که وارد همچین خانواده ای شده. البته که امیدوارم قدر بدونه
بکهیون سرشو پایین انداخته بود و چشماش پر از اشک بود. هنوز بدنش از مرحمت روز قبل آقای جانگ درد میکرد.
.. عموجان، بی خبر اومدید. منتظرتون نبودم.
..آره، یهویی شد. گفتم یه سرم به تو بزنم احوالتو بگیرم.
تعجب تو صورت بکهیون موج میزد. تا اونجایی که میدونست عموش جایی که به نفعش نباشه نمیره. حتی عروسیشم نیومده بود. حالا اومده بود به بک سر بزنه و احوالشو بپرسه!!!. جالب بود.
مهمونا تازه شام خورده بودن و هر چنتاییشون با هم گرم صحبت بودن. بکهیون هم که کنار بچه هاش بود و به اخم های جانگ و چشم غره های سونهی توجهی نمی‌کرد. بالاخره که تنبیه جز برنامه روزانش بود. میخواست دل سیر بچه هاشو ببینه.
با صدای یکی از خدمه سمتش چرخید.
.. آقای جانگ گفتن برید اتاق کارشون.
..الان میرم
برگشت که با بچه ها خداحافظی کنه دید سونهی بچه ها را برد سمت پرستارشون.
عجیب بود که جانگ قبل از تمام شدن مهمانی بخواد ببینتش.
زخمای بدنش تیر میکشید. وقتی پشت در اتاق جانگ رسید صدای خنده جانگ و عموشو شنید. پس هرچی هست زیر سر عموشه.
باید مراقب میبود.
با شنیدن صدای جانگ بعد در زدنش وارد شد. عموشو جانگ روبروی همدیگه روی مبل شیک سمت پنجره نشسته بودن. با دیدن بکهیون جانگ بلند شد و رفت پشت میز کارش نشست. از وقتی سهون مرده بود جانگ با بک پشت یک میز ننشسته بود.
.. بیا پسرم، بیا اینجا بشین. باید راجع به موضوعاتی با هم صحبت کنیم.
عموش با دستش به مبل روبروش اشاره کرد.
جانگ سرشو به معنی تایید حرف جئون تکون داد. بکهیون روی مبلی که براش درنظر گرفته بودن نشست. جانگ براش ممنوع کرده بود هر جایی دلش خواست بشینه یا تردد کنه.جاها و مبلمان خاصی را مشخص کرده بود تا اونجا بشینه یا تردد کنه. به هر حال به بک به چشم قاتل پسرش نگاه میکرد.
بکهیون با شنیدن کلمه پسرم از دهان عموش مطمئن شد نقشه ای براش داره.
منتظر به عموش نگاه میکرد. دو لنگه دستکش متفاوت روی میز بود. یکیش مال جانگ بود و یکیش مال عموش. جالب بود. مفهومشو نمیفهمید.
.. خوبی پسرم. من همیشه احوالتو از آقای اوه میگیرم.
صدای پوزخند آقای اوه بلندشد. بغض گلوی بک رو گرفت. عموش دروغگوی خوبی نبود.
.. ممنون عموجان، شما به من لطف دارید. زن عمو و بچه ها چطورن؟ سلام من را بهشون برسونید.
.. اون هام خوبن. من باید زود برگردم. در واقع نمیخواستم تو جشن باشم، فقط اومده بودم با تو صحبت کنم.
بکهیون با سکوتش منتظر ادامه صحبت عموش بود. جئون گلوشو صاف کرد و ادامه داد.
.. اومده بودم که بهت بگم باید این برگه ها رو سریع امضا کنی.
یه سری برگه جلوی بک‌گذاشت.
.. اینا چین؟
.. برگه های انتقال سهامت از فروشگاه
..سهام من؟انتقال به کی؟ چرا باید امضاشون کنم.
.. ببین پسرجون، اولا فروشگاه دچار مشکل مالی شده، اگر بخوام جلوی ورشکستگیشو بگیرم باید مالک کل سهام باشم. بعدم مگه تو به این پولا احتیاح داری؟الان تو بهشت خانواده اوه هستی. چه نیازی به پول داری؟ خدا رو شکر که آقای اوه علی رغم اینکه تو پسر قدرنشناسی هستی هرچی که لازم داشتی برات فراهم کرده و....
بکهیون دستشو بلند مرد تا عموشو متوقف کنه.
.. عموجان، شما میخواید من تنها ارثیه ای که از پدرم برام مونده را به شما ببخشم.وکیل پدرم آقای پارک در جریانه؟ اگر فروشگاه داره ورشکست میشه اون باید در جریان باشه و هر کاری که لازمه انجام بده، نه اینکه شما بیاین و بخواین سهامم را از دستم دربیارین. اون تنها چیزیه که دارم. حق من و بچه هامه. لطف آقای اوه به من و بچه هام قابل تشکره ولی اون سهام مال من و بچه هامه. میخوام به اونا برسه. لطفا اگر نیاز به کمک دارید برای انجام امور فروشگاه از آقای پارک کمک بگیرید. اون از طرف پدرم تمام اختیارات لازم را دارد. پدرم بهش اعتماد داشته و منهم همینطور.
.. بکهیون، اون مردک خرفت پیر شده، تمام کاراشم گذاشته به عهده پسرش چانیول که خیلی جوونه . اونم هنوز تجربه ای نداره و سرش پر باده. تو میخوای من برای کارای فروشگاه به اون پسر جوون محتاج بشم.
.. متاسفم عموجان، من حرفامو زدم، به هیچ وجه اینا رو امضا نمیکنم. اگرهم دفعه بعد راجع به این مسائل خواستید صحبت کنید حتما با آقای پارک بیاید.
بکهیون در حالیکه از جاش بلند میشد ، گفت.
تعظیمی به جانگ کرد و سمت در حرکت کرد ‌ با صدای خنده جانگ متوقف شد و بر گشت سمت جانگ.
.. جئون جان، باورت شد،
جانگ در حالیکه سمت جلوی میز حرکت میکرد، ادامه داد
.. بهت گفتم بکهیون برادرزاده ات علی رغم ظاهر ساده اش خیلی مکاره. وگرنه کی روز عروسیش نقشه قتل برادر همسرشو میکشه. اگر سیمون نمیدید کی باور میکرد اون همچین کاری کرده باشه. الان هم صابونش به تنت خورد. همون لحظه هر دوتا دستکش را از روی میز برداشتو
.. شرطو باختی جئون.
پس اونا روش شرط بسته بودن. عموش روش شرط بسته بود. واقعا رفتارش تهوع آور بود.
نمیتونست دیگه بیشتر بودن اونجا رو تحمل کنه، در حالیکه اشکاش سرازیر میشد سمت در دوید. به دو خودشو به زیرزمینی که دیگه حکم اتاقشو داشت رفت. نه تختی ،نه حتی رختخوابی ،نه حتی رواندازی، منظور عموش از بهشت اوه همین زندگی خفت بارش بود. سرشو رو زانو ش گذاشت، از ته دلش اشک میریخت. کارلو که با دیدن حال بدش وقتی از اتاق جانگ خارج شده بود، دنبالش اومده بود، وقتی صدای گریه های پر دردشو شنید آروم اونجا رو ترک کرد. بکهیون نیاز داشت تنها باشه.
شاید روز بعد براش دردناکتر میشد.
.......
امیدوارم دوسش داشته باشین. نظرا و ووتاتون برای ادامه بهم انرژی میده.،🥰🥰🥰🥰

بی گناه، Innocent-(فصل اول کامل شده)Where stories live. Discover now