نویسنده POV
۱۵ اکتبر
تنها کاری ک میتونست انجام بده این بود که برادر خوابیدش رو نزدیک سینه خودش قرار بده.
به اونا التماس میکرد که وسایلشو جمع نکنن و اجازه بدن سر شغلش بمونه اما اونا خیلی بی رحم بودن ."من رو ببخشید ، بزارین من سر شغلم بمونم ، خواهش میکنم ، بهتر کار میکنم ، هر چی بگین انجام میدم!!"
جونگکوک اینا رو داد میزد همزمان برادر کوچیکشو تو دستش عقب جلو تاب میداد."گارد ها ایشونو تا بیرون راهنمایی کنید " خانوم کانگ درخواست داد .
جونگکوک برادرش رو محکم تر بغل کرد. خدمتکار های قبلیش دو تا کیف از داشته هاشونو میبردند. دو تا نگهبان هم اونارو تا بیرون راهنمایی کردند .
" بخشش داشته باشید. من برادر دارم!!!!!"
... که فایده ای نداشت و در بزرگ خونه رو محکم بستند ."ک-کیهیون ، بیدار شو بیدار شو " برادرش رو بیدار کرد چون باید خودش راه میرفت . کوک نمیتونست یه بچه ی سه ساله ی خوابیده به همراه دو کیف رو همزمان حمل کنه.
"ه-هیونگ" یه صدای ضعیفی رو شنید .
"تو باید خودت راه بری کیهیون ، هیونگ وسیله داره که باید بیاردشون" جونگکوک با نرم ترین صدای ممکن گفت. خوشبختانه کیهیون بلند شد و چشماشو مالید و با تعجب فک میکرد چرا از مکانی که "خونه" نامیده میشد ، بیرون وایستادند. پسر به برادر بزرگترش نگاه کرد و فک کرد چرا داره وسایلشون رو حمل میکنه.
" کیهیون بیا و دستمو محکم بگیر " جونگکوک دستشو بالا گرفت تا کیهیون دستشو بگیره و سفرشون شروع شد."کجا داریم میریم هیونگ؟" کیهیون معصومانه پرسید. جونگکوک شوکه شد .
" نمیدونم رفیق" اون ناراحت جواب داد ولی به راه رفتنش ادامه داد."ما باید اینجا بمونیم کیهیون ، ببخشید" جونگکوک به برادرش اطلاع داد در حالی که اونها توی یه کوچه تاریک توی ساعتی که هیچکس نمیدونست چنده ، وایستاده بودند. جونگکوک برای برادرش ناراحت شد چون اونو خیلی دوست داشت و هیچوقت نمیخواست توی زندگیش ، تنهاش بزاره ؛ مهم نبود هر چقدر فقیر بودند ، اون برای برادرش قوی میموند. کیهیون به برادرش که سخت نفس نفس میزد و به دیوار کثیف اجری پشتش تکیه زده بود ، نگاه کرد. اون روی ران پای برادر بزرگترش نشست و اونو بغل گرفت.
جفتشون تا وقتی که کیهیون دوباره خوابش برد، همدیگرو بغل گرفته بودند. جونگکوک قول داد که یه کار پیدا میکنه. یه کار پیدا میکنه تا کیهیون یه سقف بالای سرش ، لباسای تمیز تنش و غذا تو شکمش داشته باشه. واقعا چه برادر خوبی.
💞💞💞💞💞💞
۲ هفته بعد
جونگکوک از مردم سئول شنیده بود که قراره یه طوفان شدید بیاد. تنها چیزی که از ذهنش میگذشت فقط کیهیون بود. اون باید خودشونو نجات میداد ، حداقل کیهیونو نجات میداد. اون نمیتونست اجازه بده همونجا توی کوچه بمونن تا کشته بشن. جونگکوک به یه کار فوری نیاز داشت. اون دست از التماس کردن به مردم برای پول برداشت و به سمت کوچه پیش برادر کوچکترش دویید.
YOU ARE READING
THE MISERABLE
Romanceبدبخت ترجمه شده آپ این فیک دیگه ادامه پیدا نخواهد کرد! (کامل نشده) زندگی یه تخت گل رز نیست و نخواهد بود . بعضی ها انقدر شانس دارن که قاشق نقره تو دهنشون داشته باشن اما جئون جونگکوک زندگی رو به شیوه سختش طی میکرد. با یه برادر مریض که باید مراقبش میب...