"ا-اقا ! ا-اروم ! ار-اروم ا-انجام بدین! ل-لطفا "
گریه ی جونگکوک تو اتاق تهیونگ اکو میشد. خوشبختانه کیهیون و خاله کوان رفته بودن باغ که بازی کنن پس رئیس جوون اینو یه سود برای خودش در نظر گرفت. جونگکوک رو گرفت و بهش گفت به لباساش توجهی نکنه. پسر بیچاره داشت داد میزد ولی اون بعد این اوکی میشد ، به خودش و برادر کوچیکترش با پول محبت میدادن. نمیتونست صبر کنه که ببینه وارد مهد کودک میشه ، الفبا یاد میگیره یا میتونه بیشتر از بیست بشمره. با همین فکرا درد رو درون خودش نگه داشت و گزاشت تهیونگ باهاش با خشونت رفتار کنه.
"از داد زدن خ-خسته ش-شدی ، بیبی؟"
یه بار دیگه کنار گوش جونگکوک غرید.باعث شد عرق از ستون فقراتش پایین بره ولی همزمان گونش شبیه یه گوجه بشه. بعد از یه رابطه سخت در حالیکه تو عرق های خورشون غوطه ور بودن ، رو تخت گرم و نرم ولو شدن. تهیونگ ، جونگکوک رو نزدیک سینش کرد و تلاش کرد بخشی از عرق و اشکاش رو پاک کنه. پسر تو بقلش احساس ناراحتی داشت.
J U N G K O O K P O V ' S
برای خودم تاسف میخورم. میدونم یه راه دیگه ای برای دراوردن پول اندازه جفتمون ، وجود داره ولی من انتخاب کردم بدنمو بفروشم که برادرم یه غذای اراسته داشته باشه. فقط امیدوارم کیهیون اینجا خوشحال باشه. فقط میخوام ببینم که خوشحاله ، شکمش پره و از دنیایه بیرون محافظت میشه که تهیونگ اینکارو براش انجام میده ، تهیونگ اینکارو برامون انجام میده. اگ انجام نمیداد ما گشنگی میکشیدیم ، در مقابل باد هایی که میومد خسته و ناتوان بودیم و شاید ..... میمردیم. برادرم برای مردن خیلی کوچیکه.
"به چی فکر میکنی؟"
در حالیکه که موهامو بو میکرد ، پرسید.
"ب-بخشید اقا چ-چیز مهمی نیست"
وایسا ، این یه جورایی مهم بود ولی بیخیال.
" *تهیونگ* صدام بزن . بهم بگو درباره چی حرف میزدی"
نفس عمیق کشیدم ، نمیتونم این حقیقت که یکیو میخوام باهاش حرف بزنم ، رو رد کنم.
"درباره ی ک-کیهیون ب-بود."
احساس کردم یخورده تکون خورد که جفتمون احساس راحتی داشته باشیم و حتی پتو رو بالا تر از قفسه سینمون کشید.
"تحسینت میکنم ، رفیق کوچولومون همیشه تو ذهنته مگ ن؟"به حرفش لبخند زدم.
"خوب اون تنها کسیه که برام مونده"
غمگین لبخند زدم ، من باکرگیمو ، وقارمو با ازادیمو از دست داده بودم ، الان تنها چیزی که برام مونده بود ، اون بود.
"کیهیون خوش شانسه که تو رو داره و تو خوش شانسی که اونو داری"
فقط تایید کردم ، نمیدونستم چی باید بگم.
"میتونم یه سوال خصوصی بپرسم؟"
قسم میخورم که سوالش درباره ی پدر و مادرمونه."چه اتفاقی برای خانوادت افتاد؟"
باید بهش بگم؟ هنوزم این حقیقت که یکیو میخوام که بتونم باهاش حرف بزنمو نمیتونم رد کنم.
"ما رو پرت کردن بیرون"
فقط میتونستم همین کلماتو بگم. لبمو گاز گرفتم. تهیونگ همش دستش تو موهام بود ، بدنامون مثل اهن ربا به هم چسبیده بود. گرماش منو تامین میکرد و حسی مثل خونه داشتم. خیلی راحت بود. مثل اینکه نمیخواست مکالممونو ادامه بده که اتفاقا خوب بود چون من نمیدونستم میتونم بهش بگم یا ن.
YOU ARE READING
THE MISERABLE
Romanceبدبخت ترجمه شده آپ این فیک دیگه ادامه پیدا نخواهد کرد! (کامل نشده) زندگی یه تخت گل رز نیست و نخواهد بود . بعضی ها انقدر شانس دارن که قاشق نقره تو دهنشون داشته باشن اما جئون جونگکوک زندگی رو به شیوه سختش طی میکرد. با یه برادر مریض که باید مراقبش میب...