[6] HATED CONVERSATION

676 120 159
                                    

J U N G K O O K 'S  P O V

تهیونگ از من مثل یه عروسک بی مصرف استفاده می کرد. مشخصا خوب نبود ولی من تحملش میکردم. ذهنم از هزار تا فکر پر شده بود.

کیهیون وابسته تهیونگ شده بود....

این یکم منو میترسوند. اگه به اون وابسته شده بود چه بلایی سر من میومد؟ نمیتونستم حسودی نکنم. انگار دنیا داشت بهم میفهموند تهیونگ برادر بهتری نسبت به من میشه. داشت میگفت منم باید تسلیم شم و به تهیونگ وابسته بشم ولی من نمیشدم، نمیتونستم.

"حرف بزن هرزه"
گفت.
"ب-بله ا-اقا"
جواب دادم.
"میخوام خوب به نظر برسی، پدر مادرم دارن میان و من نمیخوام یه عروسک بی مصرف اطراف خونم پرسه بزنه"
با سرم تاییدش کردم، نمیتونستم حرف بزنم چون درد باسنم غیر قابل تحمل بود.

💞💞💞

T I M E  S K I P

5 : 3 0  P M

T A E H Y U N G 'S  P O V

"پدر، مادر"
با یه بغل به بابا و مامانم خوشامد گفتم.
"خوبی بیبی؟"
مامانم پرسید و من مطمئنش کردم که حالم خوبه.

تو اتاق پذیرایی منتظر غذا موندیم. بابام درباره ی چشم انداز دیزاین ها پرسید، اینکه چجوری مدیریتشون میکنم یا فروش ها بالا رفته یا نه. مامانم گوش میداد و گاهی اوقات یه سوالای مرتبط میپرسید و از لیوانش مشروبش مینوشید. جونگکوک و کیهیون حتما تو اتاقشون بودن چون بزرگتره بدجوری ب فاک رفته بود و احتمالا میترسید بیاد پایین، ممکن بود کیهیون سر و صدا کنه.

"برادرات هم حالشون خیلی خوبه"
مامانم گفت. نمیدونستم کدوم یکی از ما رو بیشتر دوست داره چون متفاوت بودیم ولی هر سه تامون میدونستیم که یه پسر مورد علاقه داره. میتونست برادر بزرگم سوکجین باشه، الان یه بازیگره و مدل هم شده. یا میتونست اونیکی برادر بزرگترم باشه، نامجون. اون هم یه کمپانی رو میگردونه ولی برعکس من که در رابطه با لباسه کمپانی اون مرتبط به موسیقیه.

"من شوی (show) لباس گل دار قرمزتو امتحان کردم، خارق العاده بود عسلم"
مادرم داشت حسشو نسبت به دیزاین لباس جدیدم توضیح میداد. بابام از روی علاقه لبخند میزد و نظرشو راحب دیزاین جدیدی که طرح بزرگ ماه قمری رو میگفت. کار یکی از دیزاینرام بود.

من در حقیقت پولامو خرج کسایی که بهشون علاقه داشتم میکردم مثل پدر مادرم، اگه بخوام راستشو بگم کیهیون یه خورده جاشو تو قلبم باز کرده پس باید "یه خورده" خرجش میکردم که همزمان باعث ترسیدن برادرشم بشه.

"نامجون هیونگت دلش میخواد تو رو بعضی اوقات ببینه"
مادرم بهم لبخند زد. دلم برای خانوادم تنگ شده. هر سه تامون اونقدر سرمون شلوغه که حتی نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. با سر تاییدش کردم و بهش گفتم که تلاش میکنم برناممو خالی کنم.

THE MISERABLEWhere stories live. Discover now