[5] big brother and baby brother

510 125 80
                                    

"هی اروم باش ، آب بخور کیهیون"
به برادر کوچیکترم که سرش با پشت سر هم خوردن بیکن و تخم مرغ هاش گرم بود ، گفتم. شنیدم که تهیونگ داره اروم میخنده و وقتی نگاش کردم ، دیدم سرش داره کم کم تکون میخوره.
"ببخشید هیونگی~"
کیهیون حتما میدونست چقدر کیوته ، اون همیشه این تکنیک رو برای من استفاده میکنه تا دوباره برای انگشتای کوچولوی صورتیش غش کنم.

💞💞💞

کیهیون دوباره بعد از صبحانه بی ادب شده بود و چیزای احمقانه ای بلند میگفت. تقریبا همه از دست صدای بلندش عصبانی شده بودن حتی من. تلاش کردم که بهش شیشه شیرش رو بدم که اروم شه ولی همش داد میزد و قایم میشد. تهیونگ نگاه های مرگبار بهم میکرد در حالی که بقیه خدمتکار ها سرشون به کار خودشون گرم بود ولی اوناهم از درون خیلی عصبی بودن. فک کنم دلشون میخواست کیهیون رو بزنن تو دیوار. از وقتی خیره نگاه کردن های تهیونگ رو دیدم ، فهمیدم نتیجه این ، یه "جلسه" دیگه داخل تخت خواب میشه. من نمیخوام آسیب ببینم ، حداقل نه الان. سریع برادرمو برداشتم و به سمت اتاق خوابمون دویدم. در سرویس رو باز کردم و کیهیون رو مقابل دیوار گزاشتم.

"ب-ببخشید هی-هیونگ"
یه جور کیوتی لباش اویزون بود و زمین رو نگاه میکرد. من فقط تایید کردم ، میخواستم ادامه بده.
"ت-تو و تهیونگ هیونگی ساکت بودید ... من ف-فقط میخواستم با جفتتون تفریح کنم .. باهم"
میخواستم حرف بزنم که جملشو ادامه داد.
"مثل یه خانواده"

خیلی سریع احساس بدی پیدا کردم. من حتی نمیدونم کیهیون میتونه احساس انگشتای نرم مادرمون رو بین موهاش یا صدای بم و اروم پدرمون رو به خاطر بیاره یا نه ، اخه اون فقط یه بچه بود. شاید نمیتونست. فقط میخواست بدونه که یه خانواده کامل چجوریه ، اگه حقیقتو بگم من خودمم اونو میخواستم.

"ببخشید یونی، ولی وقتی که من میگم ساکت باش تو باید ب حرفم گوش بدی ، اوکی؟ این بی احترامیه که شلوغ باشی. اگه خونه ی خودمون بود اجازشو میدادم ولی نیست. ما فقط برای یه مدتی خونه تهیونگ هیونگ میمونیم."
بهش توضیح دادم ولی همون لحظه که با چشمای اشکی بهم نگاه کرد پشیمون شدم.
"ا-این خونه ی م-ما نیست ه-هیونگ؟"
اینبار میخواستم بغلش بگیرم ولی تکون میخورد. بهترین چیز این بود که در دستشویی رو قفل کرده بودم پس از دست  آموزش هام در نمیرفت.
"و-ولی تهیونگ هیونگ گفت هست ، خاله کوان هم ه-همینطور.. م-من فک-فکر کردم خ-خونه جاییه که ما خو-خوشحالیم و ..."

با پشت دستش اشکاش رو پلک کرد.
"م-ما خوشحال نیستیم هیونگ؟"
اخم کردم. در حقیقت من اینجا خوشحال نبودم. نمیتونم به عنوان یه خونه بهش نگاه کنم. زیر این سقف مرمر کیهیون فکر میکنه خونست در حالی که زندانه. احساس گندی داشتم. اون فقط یه بچست. تازه سه سالش شده و ما از وقتی یه سالش بوده هی از خونه ها جا به جا میشدیم. ما هیچوقت یه خونه همیشگی نداشتیم به خاطر اینکه من همش اخراج میشدم .
"ببخشید کیهیون ولی این فقط یه خونه موقته . م-من یکی بهترشو خیلی زود پیدا میکنم اوکی؟"
فقط طوفان باید تموم میشد ، اون وقت ما میرفتیم.

THE MISERABLEWhere stories live. Discover now