بعد از تمیز کاری تموم خونه جعبه های وسایل رو برداشت و وارد یکی از اتاق های خونه شد ملافه های تمیز رو روی تخت پهن کرد و مشغول چیدن وسایل توی اتاق شد تا اینکه چشمش به جسمی خورد که تو گوشه تی ترین قسمت اتاق بود و با یه پارچه سفید و خاک گرفته پوشیده شده بود
جیسو با کنجکاوی تمام نزدیک اون وسیله شد خواست پارچه رو کنار بزنه که صدای کسی رو از پایین شنید : جیسو اونی کجایی؟
این صدای نایون بود جیسو به محض شنیدن صدای نایون فوری از اتاق رفت بیرون و خوش رو به سالن اصلی و جایی که صدای نایون ازش میومد رسوند
+ نایون؟! تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ چجوری اومدی توی خونه؟
_اونی حالت خوبه؟ خودت برام آدرس رو فرستادی منم اومدم در خونه هم باز بود. خونه خوشگلیه ولی هنوز کلی کار داره تا جیگر تر بشه خب چه خبر؟
جیسو که هنوز سردرگم بودگفت :خبر خاصی نیست وایسا تا یه فنجون چایی بیارم و باهم حرف بزنیم.
دخترک وارد آشپرخونه شد و کتری برقی رو روشن کرد و منتظر موند و در این بین چیزی که به شدت ذهنشو مشغول کرده بود این بود که اون در خونه رو قفل کرده بود و مطمئن بود که اون رو بسته و مهم از اون کِی وقت کرده بود که آدرس خونه رو برای نایون بفرسته؟ یه چیزی بشدت عجیب بود جیسو هیچوقت آدم حواس پرتی نبود اما الان چرا اینجوری بود؟ حال الانش رو گذاشت پای خستگی و فنجونای چایی رو برای نایون برد تا باهم حرف بزنن.
بعد از بدرقه نایون و مطمئن شدن از بسته بودن در به طبقه بالا و اتاق فعلی خودش رفت و نگاهش خورد روی وسایلی که هنوز باز نشده بودن و آهی از سر خستگی کشید میخواست یکی جعبه ها رو باز کنه که دوباره چشمش به وسیله پوشیده شده با پارچه خورد و سمتش رفت و پارچه رو کشید حجم عظیمی از گرد و خاک تو هوا معلق شد معلوم بود سالها گردگیری نشده بعد از کلی عطسه و سرفه کردن تازه تونست ببینه که چه چیزی پشت پارچه بود و در کمال تعجب فقط یه آیینه قدیمی دید که دورش قاب قلزی طلایی رنگی بود و بالای آیینه جمله ای هکاکی شده بود که جیسو شروع کرد اون رو با صدای بلند خوندن: مواظب باشید این آیینه توسط ارواح خبیث تسخیر شده و نگاه کردن به آن عواقب خوبی ندارد!
دخترک که به اینچیزا اعتقادی نداشت پارچه ای برداشت و خاک رو آیینه رو گرفت و با تصویر خودش چشم تو چشم شد وقتی دقیق تر نگاه کرد خودش رو جایی غیر از اتاق دید از ترس یه قدم به عقب برداشت اون دقیقا خودش بود اما یه جایی وسط گندم زار بزرگ وسط روز با لباسی حدود لباس افراد دهه 1950. از سر کنجکاوی زیاد دستش رو به تصویر خودش دراز کرد و با برخورد دستش به سطح شفاف آیینه باعث موجدار شدن سطحش شد انگار که از آب ساخته شده باشه و تصویر خودش درون آب شناور شد و موج برداشت دستش رو عقب کشید و یبار دیگه امتحان کرد ناگهان یه نیروی عظیمی از درون آیینه جیسو رو داخل کشید و بعدش همه چیز سیاه شد....To be Continues....
*نایونی کیوت :))
لطفا از کارم حمایت کنید این اولین فیکی هست که مینویسم *-*
YOU ARE READING
beyond the mirror
Fantasyدختری که یه زندگی آروم خسته کننده داره اما زندگیش به لطف یه آیینه عوض میشه هیچکس نمیدونه پشت آیینه ها چه خبره و چی میشه اگه تپیدن یه قلب زندگی یه نفر دیگه رو عوض کنه ... برای خوندن این داستان لطفا منو دنبال کنید اولین کارمه:)