_چرا بلند نمیشه؟
+راست میگیا الان حدود سه ساعت شده.
_نکنه مُرده؟
+احمق نشو فقط بیهوشه تازه نفسم میکشه فکر کنم به سرش ضربه خورده
_آره نگاه کن سرش عین بادمجون باد کرده
*شما دوتا دارین چیکار میکنین؟ هنوز بهوش نیومده؟آروم پلکاش رو باز کرد و با سه نفری که بالای سرش خیمه زده بودند روبه رو شد و از شوک زیادی که بهش وارد شده بود جیغ بلندی کشید که باعث شد سرش به یکی از اون آدمای عجیب بخوره
از درد سرش رو گرفت و به اون سه تا که با تعجب نگاهش میکردن چشم دوخت و گفت:شماها کی هستین اینجا کجاست؟ نه نه اینا رو ولش کنین چی از من میخواین؟دختری که چشمهای جذاب و کشیده اش پر از اشک شده بود گفت :جیسو اونی چطور منو نمیشناسی؟
ولی توسط اون پسر عقب کشیده شد : جنی صبر کن ببینیم چه اتفاقی افتاده آروم باش. و دختری که جنی صدا شده بود آروم سری تکون داد و اشکاش رو پاک کرد.
دختر دومی که قد کوتاهی داشت گفت: بهتون گفتم نریم گندم زار بیاین تحویل بگیرین حالا به زن عمو چی بگیم؟ بگیم دخترتون رو بردیم سرش رو زدیم به سنگ و برگشتیم؟
پسر کنار اونها گفت : فکر کنم فراموشی گرفته تو این مدت کم که نمیتونیم خوبش کنیم پس بهتره که زن عمو بفهمه بهتره یه دکترم خبر کنیم.تمام اون فاصله زمانی اومدن زن عمو اون سه تا یعنی کسی که انگار مادر جیسو بود و اومدن دکتر جیسو از شدت شوک به یه نقطه خیره بود و نمیدونست چیکار کنه؟ اون مطمئن بود که کیم جیسو تو سال 2021 عه نه اینقدر قدیمی.
با اومدن دکتر ریشه ریشه افکارش پاره شد و حواسش رو به دکتر داد.
بعد از معایینه دکتر رو به کسایی که مادر و پدر و عمو و زن عمو جیسو خطاب میشدن گفت: فکر میکنم بخاطر ضربه وارده به سرش دچار فراموشی موقت شده و تنها راهش اینه که باهاش بیشتر وقت بگذرونین و سعی کنین خاطرات رو براش مرور کنین.
بعد از رفتن دکتر و همراهی شدن توسط خانواده فعلیش جیسو با اون سه نفر تنها موند جنی دختری که یکم پیش متوجه شده بود اومد سمتش و روی تخت پیش جیسو نشست. دختر خوشگلی بود موهاش رو پشت سرش بسته بود و لباس بلندی پوشیده بود که یقه بلندی داشت یدفعه یه چیزی یادش اومد قبل از اینکه جنی حرفی بزنه گفت : الان تو چه سالی هستیم؟ جنی با تعجب پلک زد:1950
و جیسو مثله بستنی روی تخت وا رفت باورش نمیشد حدود 70 سال برگشته بود عقب که اونم مطمئن نبود خوابه یا واقعیت ولی به خودش امیدواهی داد که خوابه پس لبخند زد و روبه جنی گفت : از خودت برام بگو میخوام بشناسمت. فکر میکرد این یه خوابه اما بیش از اندازه واقعی به نظر میرسید.
جنی گفت:من جنی ام اون دوتا هم تهیونگ و یری ان ما بچه های عموی تو محسوب میشیم. خببب منو تو بهترین دوستای همیم و از همه چیز هم خبر داریم به مرور زمان کمکت میکنم بیشتر یادت بیاد باشه؟
جنی این حرف رو با لبخند غمگینی گفت.
جیسو در جوابش لبخندی زد به این دختر حس خوبی داشت.
بعد رفتن یری و تهیونگ اون دو نفر یکم صبحت کردن که صدای غر غر شکمش بلند شد که با تعجب به جنی که لبخند میزد نگاه کرد جنی بلند شد دستشو گرفت و گفت:بیا بریم تو دیشب شام نخوردی صبحانه هم نخوردی مطمئنم خیلی گشنه ای و اونو دنبال خودش به سالن غذا خوری کشید.
توی سالن غذاخوری میز بزرگی بود که حدود 20 نفر پشت اون نشسته بودن جنی جیسو رو یه صندلی گذاشت و خودش کنارش نشستو بهش گفت رسم خانواده کیم اینه که باید سر ساعت دور هم غذا بخوریم الانم چیزی به ما نگفتن چون دلیل داریم و ریز خندید. دختر کیوتی بود. سر میز جیسو به چهره های جدیدی که تا حالا ندیده بود نگاه کرد و آروم آروم غذاشو خورد طبق حدسیات خودش امکان نداشت خواب باشه چون تو خواب نمیتونه آدمایی جدیدی رو ببینه اما هنوز به خودش امید میداد که این یه خوابه و واقعی بودنش امکان نداره.
حین غذا خوردن به اطراف خونه هم نگاهی انداخت خونه مثله خونه خودش چوبی بود پلکان دقیقا همون شکلی بود و سالن غذاخوری دقیقا همون شکل بود حتی رنگ کاغذ دیواری ها هم شبیه بود هرچند کاغذ دیواری های خونه جیسو به دلیل گذر زمان رنگ و رو رفته بودن. لبخندی زد و به خوردن ادامه داد که یهو متوقف شد. این خونه، خونه خودش بود. امکان نداشت، این چه جهنمی بود که اون گرفتارش شده بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟تهیونگ *-*
یری *-*
جنی :>
To be Continues...امیدوارم خوشتون بیاد :]
YOU ARE READING
beyond the mirror
Fantasyدختری که یه زندگی آروم خسته کننده داره اما زندگیش به لطف یه آیینه عوض میشه هیچکس نمیدونه پشت آیینه ها چه خبره و چی میشه اگه تپیدن یه قلب زندگی یه نفر دیگه رو عوض کنه ... برای خوندن این داستان لطفا منو دنبال کنید اولین کارمه:)