مکان: اتاق سولگی
زمان : 1952 میلادیآیرین بعد از اینکه به خودش توی آیینه خاک گرفته نگاه کرد از روی صندلی سبز رنگ پاشد و کنار سولگی دراز کشید و دستاش رو دور خواهرش حلقه کرد
زمزمه وار دم گوش سولگی گفت: همیشه دوست داشتم اینجوری بغلت کنم اما همتون ازم دوری میکردین . من نه ترسناک بودم نه قدرت زیادی داشتم ولی کسی دوستم نداشت _ با انگشت اشاره اش صورت سولگی رو لمس کرد _ مگه بده دارم به عاشق شدن بقیه کمک میکنم ؟ خیلی کار قشنگیه که ، وقتی خودم عاشق نمیشم و شکست عشقی نمیخورم یکم با دیگران بازی کنم ....**************************************
_ آخ-+ حالت خوبه آهین؟
_ خوبم چیزیم نش-
+صبر کن الان یه چیزی میارم که دستتو ببندم _ و دوید سمت اتاق_
ونوو نگاه معنا داری به آهین کرد و در حالی که از رو صندلی راحتیش بلند میشد که شیشه خورده ها رو جمع کنه گفت: انگاری از تو خوشش میاد .
_ کی؟
× مینگیو. تو تمام سالهایی که باهاش کار کردم ندیده بودم به یکی اینجوری نگاه کنه.
_ میدونی که چیزهای مهمتری برای فکر کردن داریم نه؟ حالا هم که گوی شیشه ای شکست .
× به هر حال فِیک بود هیچ ارزش معنوی نداشت اما مادی رو نمیدونم اگه میخوای بحث رو عوض کنی میفهممت بعد اینهمه سال تنهایی سختته راجب این چیزا بحث کنی.
_ هییی- با اومدن مینگیو حرفش قطع شد
+ هیچ چیزی پیدا نکردم به جز این ضد عفونی کننده و پارچه- ،هی بچه ها داشتین راجب چی حرف میزدین ؟ چرا قیافتون این ریختیه؟
_ هیچی ولش کن بیا یه کتابی رو میشناسم شاید بتونه با خون آیرین رو پیدا کنه.
+ تو خون آیرین رو داری؟ _ نه ولی من خواهرشم خون ، خون رو میکِشه.
##################################
عمارت پارک:
صدای زنگ عمارت پارک تو کل خونه طنین انداز شد
هینا خدمتکار کوتاه و لپ قرمز عمارت با صدای بلند داد زد :الااننن میاممممم. و تهیونگ پشت در چند باری تق و توق شنید تا در عمارت به روش باز شد .هینا با خوش رویی به تهیونگ لبخند زد و گفت : اوه ببین کی اومده داماد عزیزمون _ تهیونگ تلاش کرد قیافش رو جمع نکنه_ اومدی دخترمون رو ببینی؟
_ بله اومدم جوی رو ببینم میتونم بیام داخل؟
هینا که تا الان جلوی در رو گرفته بود یا شرمندگی گفت: ببخشید آقای کیم بفرمایید و تهیونگ در جوابش یه لبخند ملیح زد.
هینا دایه و پرستار شخصی جوی بود که خودش اون رو بزرگ کرده بود یجورایی از مادر براش عزیز تر بود و حتی بین بچه های عمارت کیم هم تحسین برانگیز و مهربون بود مخصوصا شیرینی هاش .
YOU ARE READING
beyond the mirror
Fantasyدختری که یه زندگی آروم خسته کننده داره اما زندگیش به لطف یه آیینه عوض میشه هیچکس نمیدونه پشت آیینه ها چه خبره و چی میشه اگه تپیدن یه قلب زندگی یه نفر دیگه رو عوض کنه ... برای خوندن این داستان لطفا منو دنبال کنید اولین کارمه:)