Part9:I have to fall in love

39 8 2
                                    

اون روز بعد از ظهر جیسو بعد وقت گذرونی با جنی به اتاقش رفت مدت کمی بود جنی رو میشناخت اما خیلی براش خوشحال بود که کسی رو داره که عاشقشه.
همینطور که داشت فکر میکرد یدفعه ایستاد، اون به اون سهون مشکوک بود و حس میکرد گذشته ای بین جیسوی اصلی و اوه سهونه پس چرا نباید از خود سهون میپرسید؟! با سرعت راه رفته اش رو برگشت و رفت به سمت اتاق سهون و در زد، صدای خفه سهون از پشت در شنیده میشد که بهش اجازه ورود میداد، وارد اتاق شد و سهون رو دید که روی صندلی چرم قرمز رنگی نشسته و کتاب میخونه
سهون سرش رو بلند کرد و با دیدن جیسو تعجب کرد اما قبل از اینکه سهون حرفی بزنه جیسو به سرعت گفت امشب میشه بعد از شام بریم یه قدمی بزنیم باید یه چیزی رو حتما بهت بگم و بدون اینکه به سهون خشک شده رو صندلی مهلت جواب دادن بده رفت بیرون و در پشت سرش بست، به محض بستن در نفس عمیقی کشید: بالخره امشب میفهمم چه اتفاقی افتاده اوه سهون...

************************************
مغازه آیرین ساعت 5 بعد از ظهر :

سولار جویی آهین مینگیو و ونوو داخل مغازه آهین پشت میز گردی نشسته بودند تا دنبال راه حلی برای متوقف کردن آیرین بگردن همشون سردرگم و خسته بودند و باید حتما یه راه حلی پیدا میکردن که حتی شده به طور موقت جلوی آیرین رو بگیره. مینگیو که از خستگی زیاد کلافه شده بود گفت:آهین همونطور که قبلا بهت گفتم الانم بهت میگم تو به تنهایی نمیتونی از پسش بر بیای اون دیگه اون آیرین سابق نیست که میشناسی اون قویتر و شرور تر از قبل برگشته و هدف اصلیش هم شمایید بهتره بزاری محفل جادوگرا این مشکل رو حل کنه.
آهین که هنوزم از مرگ سولگی ناراحت بود با یه لحن عصبی گفت :مینگیو منم قبلا بهت گفتم که محفل فقط همه چیز رو بدتر میکنه اون ها حتی 100 سال پیش هم نتونستن کاری کنن و آیرین همچین بلایی به سرمون اورد و الان سولگی دیگه نیست _سرشو روی میز گذاشت و شروع کرد به گریه کردن _
ونوو با یه لحن آروم و خونسردی گفت:آهین 100 سال پیش پدرت نخواست که محفل دخالت کنه خودت هم خوب میدونی که فقط محفل میتونه جلوی آیرین رو بگیره، اشتباه پدرت رو تکرار نکن اون دیگه خواهر تو نیست اون فقط یه جادوگر جادوی سیاهه که برای همه خطرناکه بهتره که با ما همکاری کنی و بزاری محفل کنترل همه چیزو بدست بگیره منو و مینگیو امشب میریم و به محفل جادوگرا اطلاع میدیم.
سولار آهی کشید و دست آهین رو گرفت :بهترین راه همینه آهین بهتره که بزاریم اونا همه چیز رو تحت کنترل بگیرن این به نفع همه اس. جویی هم در جوابش آروم سر تکون داد.
آهین که انگار متقاعد شده بود رو به مینگیو گفت :بهتره همونطور که گفتی باشه و محفل همه چیز رو درست انجام بده و انتقام سولگی رو ازش بگیره چون من دیگه نمیتونم تحملش کنم.

مینگیو آروم روی شونه آهین زد : ما امشب باهاشون صحبت میکنیم
و بعد با اشاره دستش خودش و ونوو از اونجا رفتن و سه خواهر رو تنها گذاشتن.

################################
عمارت کیم :ساعت 9 شب

بعد از شب بخیر گفتن آقای کیم و بلند شدن تک تک اعضای خانواده از سر میز در حال که شب بخیر میگفتن جیسو نگاهی به سهون انداخت و وقتی متوجه شد همه اعضای خانواده رفتند اونو به حیاط پشتی عمارت برد. روی تاب سفید رنگ بزرگ حیاط نشست و سهون هم با فاصله ازش نشست.
مدتی سکوت بود که توسط سهون شکسته شد:میخواستی با هم حرف بزنیم پس بگو چیکارم داشتی؟!
جیسو گلوش رو صاف کرد: خببب همونطور که میدونی من حافظه ام رو از دست دادم جنی دیروز یه چیزی بهم گفت که مثل خوره به جونم افتاده و میخوام بدونم جواب اون سوال هم فقط پیش توعه، چه اتفاقی تو گذشته افتاده که دلیل اینجوری مبهم حرف زدن توعه؟
سهون نفس عمیقی کشید :واقعا میخوای بدونی؟
+همشو بهم بگو. خواهش میکنم.

جیسو به نیم رخ جذاب سهون خیره شد و سهون همونطور که به ستاره ها نگاه می‌کرد شروع کرد :من و تو بهترین دوستای هم بودیم جدا نشدنی بودیم ولی این حس دوستی من فقط تا 14 سالگی طول کشید تا زمانی که من یه احساسی به تو پیدا کردم که تو آینده خودم فقط تو رو میدیدم اولش فقط حس میکردم چون تا به حال به هیچ دختر دیگه ای اینقدر نزدیک نبودم اینجوری شدم اما هر کاری کردم حتی توی خوابم هم تو رو میدیدم اما تو فقط به من به چشم یه دوست ساده نگاه میکردی منم میدونستم اما احساسم رو تا 16 سالگی توی خودم نگه داشتم به خودم گفتم وقتی بزرگتر بشیم اگه بهش بگم شاید قبولم کنه شب تولدت وقتی با هم رفتیم روی بوم جای همیشگی سعی کردم بهت بگم، من بهت گفتم و تو هم در جواب من گفتی که عشق فقط یه حس چرنده یه چیزی که هیچوقت باورش نمیکنی یه چیزی که هیچوقت نمیخوای تو دامش بیوفتی_حالا جیسو به وضوح اشکهای سهون رو هم داشت میدید_ من نه تنها اونشب بلکه بارها سعی کردم تو رو متقاعد کنم چقدر عاشقتم اما تو من رو پس زدی حتی من رو به چشم دوست هم دیگه نمیدیدی من نمیتونستم اینجوری طاقت بیارم پس مجبور شدم ازت دور بشم
همین که حرفهای سهون تموم شد برگشت و به جیسو خیره شد اشکهاش صورتش رو براق کرده بود همون لحظه چیزی تو سر جیسو جرقه خورد، اون باید عاشق میشد تا بتونه از آیینه عبور کنه و به زندگیش برگرده پس چه چیزی بهتر از اوه سهون، اون باید عاشق اوه سهون میشد حتی اگه اینکار ظالمانه ترین کار دنیا در حق سهون بود باید به زندگی خودش برمیگشت پس صورت سهون رو قاب گرفت و زمزمه وار گفت : به من یه فرصت دیگه بده تا عاشقت بشم و بعد از اون لباش رو نرم رو لبای سهون گذاشت و اون رو بوسید...

To be continues...

خب سلام رفقا :)
چطور بود؟
بچه ها یه چیزی من واقعا اهل ووت اینجور چیزا نیستم اما قسمت قبل رو 23 نفر خونده بودن اما فقط دو نفر ووت داده بودن
واقعا دوسش ندارین؟ :( اگه دوسش ندارین دیگه اپش نکنم چون من فقط بخاطر شما هی به خودم میگم پاشو برو بنویس ممکنه منتظرت باشن من واقعا از بوکم انتظار 100 ووت و اینا رو ندارم من به 10 تا هم راضیم فقط بدونم کسی هست که داستانم رو بخونه همین لطفا اگه نمیخواین دیگه اپ بشه بهم بگین مرسی *-*

beyond the mirror Where stories live. Discover now