Part6: Forced marriage

41 5 4
                                    

فلش بک 100 سال قبل
دنیای جادوگران:
آهین 5 ساله وارد محفل جادوگران شد جایی که پدرش با ردای بلند و سیاهش خواهر کوچیکترش رو در دست داشت و رو به جادوگران بزرگ محفل ایستاده بود.
_ آقای لی چطور میخواین جوابگو باشید؟ شما و همسرتون فرزندی بدنیا آوردید که فاقد جادو هست میدونین این یعنی چی؟ یعنی اعدام. آخرین باری که جادوگری بدون جادو بدنیا اومد 100 سال پیش بود فکر کنم خودتون بهتر میدونین که جادوگرهای بدون جادو شرور ترین نوع جادوگرها هستند اونها هم برای ما و هم برای موجودات فانی خطرزا هستند.

+خواهش میکنم رحم کنید اون هنوز یه نوزاده من قول میدم که دخترم رو به خوبی آموزش بدم نمیذارم احساس کمبود جادو باعث نفرت و پلیدی اون بشه به من فرصت بدید لطفا.

**************************
جلسه جادوگران به پایان رسیده بود و تک تک جادوگران حاضر در تالار خارج میشدند آهین به سمت پدرش رفت که هنوز خواهر کوچیکترش رو به بغل داشت پدرش داشت گریه میکرد که این برای دختر بچه 5 ساله قابل درک نبود که چرا موقع خوشحالی گریه میکنه مگه همین الان به پدرش اجازه نداده بودند خودش رو ثابت کنه؟
آقای لی با دیدن آهین اشکاش رو پاک کرد و گفت دخترم اینجا بودی؟ برم خونه و این خبر خوب رو به مادرت هم بگیم نظرت چیه؟ و دست دخترش رو گرفت و به سمت خونه حرکت کردند.

چندین سال گذشت و حالا بچه بدون جادو اسمش آیرین بود و 16 ساله شده بود
آیرین از تمام بچه ها زیباتر بود یجور زیبایی بهشتی داشت اما هیچ دوستی نداشت پدرش با استفاده از تمام تواناییش برای آیرین چوب جادویی درست کرده بود که احساس کمبودی نداشته باشه اما این چوب بیشتر به احساس کمبودش دامن میزد اون احساس حسادتی که به 4 خواهر بزرگترش داشت وصف ناپذیر بود و روز به روز بیشتر میشد هر چه اونها باهاش مهربون میشدن اون بیشتر ازشون متنفر میشد.
آیرین علاقه خاصی به آیینه ها داشت چون فقط زیباییش رو نشون میدادند اتاقش پر از انواع آیینه ها بود کوچیک و بزرگ و همه جوره.
یه روز با جویی به دنیای انسان ها رفته بودند برای انجام نمایش شعبده و کسب درآمد اون زمان ها جادوگر ها و انسان ها در صلح کنار هم بودند.
بعد از اجرا مردم شروع به پچ پچ کردن که هیچکدومش از گوش آیرین محروم نموند
_اون که جادوگر نیست اون فقط چوب داره
+ عجیبه. اولین باره همچین کسی رو میبینم بنظرم بی استعداد ترین جادوگر دمتریوسه
× تعجب کردم چرا تا الان نمرده جادوگر بدرد نخور
جویی تعظيمی برای مردم کرد و دست آیرین و کشید اون رو از جمیعت دور کرد تا حرف های اون ها رو نشنوه اما دیر شده بود آیرین با تمام نفرتش گفت : ولم کن فکر کردی کی هستی؟ خواهر کوچولوی مهربون؟ من هیچ نیازی به دلسوزیه تو ندارم اما اون انسان های مغرور نشونشون میدم.
با تمام قدرت راه افتاد جویی هم برگشت خونه و هر چی دیده بود رو تعریف کرد و اون چهارتا خواهر داشتند فکر میکردند چیکار کنند تا حرفهای محفل جادوگرها درست درنیاد اما همون لحظه صدای جیغ کسی رشته افکارشون رو پاره کرد همه به سمت اتاق آیرین دویدند اتاق از نور قرمز پر شده بود و جسد تموم کسایی که تو حومه شهر بودند کف اتاق بود هیچکس هیچ ذهنیتی نداشت چجوری این اتفاق افتاده و اما آیرین داشت گوشه اتاق روی آیینه ای که با خون این افراد تزئین شده بود ورد میخوند دود قرمز رنگ هر لحظه بزرگ تر میشد تا اینکه صدای انفجاری همه جا رو پر کرد آیرین با خنده های بلندی گفت : آدم هم فقط با نگاه کردن به این آیینه از زندگی خودشون جدا میشن و برای همیشه تو طیف زمانی دیگه میوفتن اونا هرکسی رو که دوسش دارن رو دیگه هرگز نمیبینن این آیینه با خون انسان های عوضی نفرین شده و این نفرین تا ابد برداشته نمیشه.
سولگی به حرف اومد :آیرین لطفا اینکارو نکن آدم ها هیچ بدی ایی به ما نکردن.
+ ساکت شو تو هرگز جای من نبودی تا هر دفعه به شهر میریم تگهین هاشون رو بشنوی هیچکس منو درک نمیکنه و شروع به جیغ زدن کرد.
همون لحظه آهین گفت اگه میخوای زندگی کسی رو خراب کنی باید انتظار از بین رفتن زندگی خودت هم باشی و جادوش رو آزاد کرد با آزاد شدن جادوی آهین بقیه خواهران هم جادوهاشون رو آزاد کردند و آیرین رو در پل بین زمانی گرفتار کردند که نتونه هرگز بیاد بیرون. سولار با جادوی سفید طلسمی رو تونست روی آیینه بزاره که در صورت اینکه دارای قلب عاشق باشی بتونی به دنیای خودت برگردی.
و آیینه تا سالیان سال شبیه تله عمل میکرد و اگه مردم خوش شانس بودند میتونستند بعد مدتی ازش عبور کنند اما عشقشون پشت آیینه تا ابد میموند :)...
پایان فلش بک

آهین فنجون قهوه اش رو پایین گذاشت و با یادآوری گذشته آهی کشید و گفت : باید برای جیسو یکاری کنم نباید بزارم اونم قربانی آیرین بشه...

************************************
جیسو که حالش گرفته بود روی تخت نشسته بود و جنی که هی میرفت جلوی آیینه و لباس های جدید و امتحان میکرد و از جیسوی بی حال نظر میخواست تا اینکه جیسو بلند شد و گفت باید بره جایی و باید میرفت آهین رو مید و دلیل حالش رو میپرسید از پله ها پایین رفت و خواست از جلوی اتاق کار عموش رد بشه که صدای فریاد تهیونگ رو شنید :نمیخوام
من نمیخوام ازدواج کنم. +اما دختر آقای پارک بهترین گزینه برای توعه ببین حتی خواهرت هم داره با بزرگترین سهامدارها ازدواج میکنه پسرم شرکت ما مهم ترین چیزه و تو وارث این شرکتی باید هرکاری میتونی بکنی تا سرپا نگهش داری این نامزدی چه بخوای و چه نخوای امشب سر میگیره پس آماده باش. با تموم شدن حرف آقای کیم تهیونگ با چهره پریشون وچشمهایی که در اثر عصبانیت سرخ شده بودن از اتاق بیرون اومد و دیدن چهره مبهوت جیسو وایساد چند دقیقه ای به چشمهای جیسو نگاه کرد و گفت میدونم همه چیز رو شنیدی هیچ نظری راجبش نداری؟
جیسو که مضطرب شده بود با مِن مِن گفت: خب من واقعا نمیدونم چی بگم اما فکر میکنم هر چیزی پدرت گفت درست باشه
_یعنی تو مخالف نیستی؟
جیسو در حالی که متعجب بود گفت : برای چی باید مخالف باشم اینکه تو ازدواج کنی منو خوسحال هم میکنه.
تهیونگ چشم‌هاش رو که از قبل قرمز تر شده بود بست و گفت: باشه و به سمت حیاط عمارت رفت صدای شکسته شدن قلبش تو گوشهاش اکو شد و نادیده اش گرفت.
جیسو به بازار رفت و مغازه آهین رو پیدا کرد و با عجله داخل رفت آهین پشت میزی نشسته بود و کتاب میخوند که با صدای در، سرش به سمت جیسو چرخید و بلند شد و گفت :چه خوب شد اومدی جیسو منتظرت بودمبیا دنبالم.
+این چیه؟ جیسو متعحب و زل زده به دستبندی که سنگ های رنگارنگ ازش آویزون بود پرسید.
_ آخرین تکه های جادوی خواهرانم که پیش من مونده اونا رو به صورت دستبند برات درست کردم نباید بزارم سرنوشت تو مثلا تمام آدم های دیگه بشه پس اینو درست کردم تا در مواقع نیازت جادوی درونشون رو آزاد کنی امیدوارم به درد بخوره.
+ ممنونم ولی من برای یه چیز دیگه هم اینجا اومدم
آهین ابرویی بالا انداخت :چه چیزی؟
+ یه پسر، اسمش اوه سهونه. من دیروز دیدمش اما احساس سردرگمی و شرمندگی منو ول نمیکنه چه اتفاقی برام افتاده؟
_این هر چیزی که هست مربوط به آیینه نیست هر چیزی که هست مربوطه به خود جیسو و سهونه از اونجایی که تو جای جیسوی قبلی رو پر کردی احساساتش هم جایگزین احساسات تو شدن پس احتمالا چیزی بین سهون و جیسو اتفاق افتاده که کسی جز سهون نمیتونه کمکت کنه پس باید از سهون بپرسی.....

To be Continues...



خببب اینم قسمت 6 =)
میدونم یکم زیادی چرتش کردم مغزم نمی‌کشید اگه این داستان رو میخونین لطفا نظرتون رو راجب بهتر کردن داستان بهم بگین.
خب معلوم شد تهیونگ عاشق جیسو بوده که بعدا بیشتر راجبش میخونیم
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه :)

beyond the mirror Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon