چشمهای تیله ایش رو به خواهرشرکه روی تخت سفید رنگی دراز کشیده بود دوخت، سولگی با آرامش خوابیده بود و موهای سیاهش رو تخت پریشون بود، بی خبر از اینکه کسی نزدیک به دو ساعت داره نگاهش میکنه خواب هفت پادشاه رو میدید.
آیرین لبخند کجی همونطور که موهای سولگی رو نوازش میکرد زمزنه کرد : شماها همتون منو از خودتون روندین و نفهمیدین انسانا بدردنخور و خودخواهن شماها متوجه نشدین که آیینه فقط انسانهایی رو عبور میده که قابلیت عاشق شدن داشته باشن و اونوقت اون نیروی عشق چی میشه؟_ آروم نوازش دستش رو به صورت سولگی رسوند_ میشه بیشتر شدن نیروی من در واقع شما فقط کارمو راحت کردین_دستش رو به سمت قلب سولگی کشید_ و الان اومدم انتقام بگیرم و با زدن این حزف قلبش رو از بدنش خارج کرد بدن سولگی ذره ذره تبدیل به سنگ و قلبش تبدیل به پودر شد جادوی درون سولگی چرخید و چرخید تا وارد بدن آیرین شد. لبخند پر رنگی زد و دستش رو به بدن سنگی سولگی کشید: هنوزم مثله اون موقع ها خوابت زیادی سنگینه امیدوارم خواب جویی هم همینطور باشه و با لبخند خبیثی اون مکان رو ترک کرد. جادوی زیبایی الان برای آیرین بود :)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آهین با درد شدیدی از خواب پرید انگار که با چاقو به جون قلبش افتاده باشن دستش رو محکم رو قلبش گذاشت و نفسای عمیقی کشید که سایه یه نفر رو تو تاریکی دید دختری که لباس سفید رنگی پوشیده بود و چهره آشنایی داشت
دختر گفت :منو یادت نمیاد خواهر؟
آهین با خشمی که آغشته به بهت و تعجب بود گفت :تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری تونستی از دنیای تاریک بیای بیرون؟
+سخت نبود. _همونطور که میومد جلو ادامه داد_ شاید ندونی پس برات توضیح میدم :زمانی که منو با طلسم هاتون زندونی کردین من توی دنیای سایه ها دریچه ای باز کردم که هر انسانی که از آیینه من رد و عاشق میشه نیروی عشقش به من قدرت بده
100 سال زمان کمی هم نیست پس همچین زود هم بیرون نیومدم عزیزم
دیگه به نزدیک تخت آهین رسیده بود و آهین میتونست چهره اش رو توی شب ببینه که میدرخشید یه چیزی این وسط عجیب بود این جادوی سولگی بود همون لحظه آهین خشک شد و با تعجب به آیرین نگاه کرد و در جوابش خنده آیرین نصیبش شد: بهت که گفتم انتقام میگیرم نگران نباش از جادوش به خوبی استفاده میکنم دیر یا زود نوبت تو هم میرسه خواهر بزرگه ولی الان نه و ناپدید شد و آهین رو با افکارش تنها گذاشت. آهین باید یکاری میکرد باید هر چه سریعتر خواهراش رو جمع میکرد باید از محفل جادوگران کمک میگرفت پس بلند شد و رفت تا به همه خبر بده.************************************
از خواب بلند شد و اولین چیزی که چشمش بهش خورد پارچه پرده مانند بالای تختش بود که بهش منگوله آویزون بود. بلند شد و خودش رو کش و قوس داد و به دیشب فکر کرد
بعد از اعلام نامزدی تهیونگ دیگه اون رو ندیده بود تهیونگ بالافاصله سالن جشن رو ترک کرده بود و تا آخر جشن هم پیداش نشد و جوی رو کاملا تنها گذاشته بود راستش جیسو خیلی دلش برای اون دختر زیبا میسوخت لیاقتش این نبود و جنی هم تقریبا تمام شب داشت با کای لاس میزد و بعدش هم که اصلا پیدا نبودن این وسط اوه سهون مونده بود که تمام مدت نگاهش رو جیسو بود و با پوکر ترین حالت ممکن نگاهش میکرد جیسو عملا نمیتونست بفهمه چی تو ذهنشه. سر میز صبحانه هم ذهنش مشغول اوه سهون بود و وقتی به خودش میومد که داشت تماشاش میکرد بعدش به خودش لعنت میفرستاد که چه مرگته دختر.
بعد از ناهار با جنی روی چمنای بیرون عمارت دراز کشیده بودن نسیم ملایم به پوستشون میخورد جنی حسابی کبکش خروس میخوند با یه لبخند شیرین برگشت سمت جیسو و گفت: جیسو تا حالا فکر کردی بخوای با کسی باشی؟ میدونم چیزی یادت نیست اما حتی حسی هم به کسی نداری؟
جیسو که فکرش جای دیگه ای سیر میکرد گفت : اوه سهون دقیقا چی از من میدونه؟
جنی که جا خورده بود گفت : این که سوالیه یدفعه ای؟
_فقط بگو.+اوه سهون از وقتی بچه بودیم ما رو میشناسه و پدرش از همون زمان با پدرهای ما شریکه اون زمان تو و اون خیلی با هم صمیمی بودین ولی بعد از 16 سالگی خیلی رفتارتون تغییر کرد فکر کردم بهت گفته.
جیسو زیر لب گفت: پس میتونه دلیل حرفای گُنگش این باشه؟+چیزی گفتی؟
_نه هیچی. تو چرا نمیگی دیشب داشتی چیکار میکردی که خبری ازت نبود. با لبخند خبیث رو به جنی چرخید
جنی از خجالت شکل گوجه شده بود و نگاهشو میدزدید. جیسو با صدای خیلی بلندی خندید و بعدش جنی رو محکم بغل کرد. همونطور که اون دو نفر داشتن میخندیدن یکی داشت بهشون نگاه میکرد.
To be continues...
سلامم D: به جبران کم کاری اوندفعه تصمیم گرفتم ایندفعه زود اپ کنم
میدونم خرابش کردم اما دوسش داشته باشین ¡-¡دیدین چه ژذاب آیرین وارد داستان شد تازه اولشه :)
اگه بتونم حداقل درست حسابی 10 تا پارت اپ کنم یه معرفی نامه مختصرم از خودم میزارم بهتر بشناسیدم *-*
DU LIEST GERADE
beyond the mirror
Fantasyدختری که یه زندگی آروم خسته کننده داره اما زندگیش به لطف یه آیینه عوض میشه هیچکس نمیدونه پشت آیینه ها چه خبره و چی میشه اگه تپیدن یه قلب زندگی یه نفر دیگه رو عوض کنه ... برای خوندن این داستان لطفا منو دنبال کنید اولین کارمه:)