Part4:What the hell am I doing here?

39 8 2
                                    

بعد از ناهار دست جمعی با خانواده
جیسوی سرگردون داخل حیاط بزرگ عمارت کیم که الان خیلی مجلل و زیبا بود نشسته بود به این فکر میکرد دقیقا چه اتفاقی افتاده اول به فکر اینکه رویاست خودش رو رها کرد اما وقتی که موقع رفتن به حیاط از پله های عمارت لیز خورد و تقریبا نزدیک بود پاهاش رو از دست بده متوجه شد که خبری از رویا نیست و همه چیز واقعیه ولی هنوز با عقل جور در نمیومد. که بند افکارش با شنیدن صدای جنی پاره شد:جیسو اینجایی؟ حالت خوبه؟
_ آ.. آرهه خوبم... چیزی شده؟
+میخوام ببرمت بازار قدیمی تو عاشق اونجایی حتما یه چیزایی اونجا هست که به برگشت حافظه ات کمک کنه.
ساعت 4 بعد از ظهر بازار قدیمی :

جیسو با دامن بلندی که تا زیر زانوهاش میرسید و لباس سفید رنگی که یقه بلدی داشت و جنی براش انتخاب کرده بود تو بازار قدم میزد فضای بازار شلوغ و پر از ازدحام مردم بود دورگردای زیادی اونجا جمع شده بودن و هرکس تبلیغ اجناس خودش رو میکرد سقف بازار برای پنهان شدن از شعله های داغ خورشید با پارچه های طرح دار مغربی پوشیده شده بود رو به روی هر غرفه ای تعداد زیادی از مردم ایستاده بودند و به حرفای دورگردها گوش میدادن
در همین حینی که جیسو محو بازار شلوغ بود متوجه شد جنی که تا چند لحظه پیش کنارش بود نیست چند قدمی جلو رفت و سعی کرد با صدایی که از صدای ازدحام مردم بلند تر باشه جنی رو صدا بزنه اما موفق نشد. مردم رو از سر راه کنار میزد و جنی رو صدا میکرد تا اینکه به قسمت خلوت بازار رسید جایی که تعداد کمی آدم از اونجا عبور میکرد میخواست مسیر اومده رو برگرده که مغازه ای توجه اش رو جلب کرد که ویترین مغازه با وسایل عتیقه ای پر شده بود در شیشه ای مغازه رو باز کرد و در با صدای قیژ قیژ بلندی باز شد و به آویز بالای در خورد و صدای جرینگ جرینگ به باقی صداها اضافه شد اونجا پر از وسایل عجیب و آهنی انواع آیینه گردنبند و حتی چراغ های نفتی بود پارچه های بنفش و مخملی خاک گرفته از سقف آویزون بود صدای آهنگ نامفهوم رادیو فضا رو پر کرده بود و تو مغازه اکو میشد صدای کسی که بنظر میرسید صاحب مغازه باشه از دری که پشت پیشخوان بود بصورت نامفهموم اومد تا اینکه در باز شد و دختری با موهای بلوند و چشمای عجیب آبی رنگ جلوی چشمهای جیسو ظاهر شد دختر خیلی زیبا بود و لبخند مرموزی داشت همینطور که مشغول مرتب کردن اطرافش بود بلند گفت :به اینجا خوش اومدین چه چیزی میخواستید؟ جیسو دستپاچه گفت:امم مغازه جالبی دارین توجه ام رو جلب کرد راستش برای خرید اینجا نیومدع بودم متاسفم و لبخندی به روی دختر مو طلایی پاشید. دختر اخم غلیظی کرد و تو چشمهای جیسو دقیق شد که باعث شد جیسو از ترس اون یه قدم عقب بره. دختر با صدای مرموزش گفت :تو از آیینه عبور کردی
و چشمهای جیسو گشاد شدن :چطوری متوجه شدی؟
دختر هنوز با خودش حرف میزد: امکان نداره اون آیینه سالهاست نابود شد نمیتونه یه دریچه دیگه رو باز کنه..
جیسو وسط حرفش پرید و محکم دستشو به پیشخوان جلوی دخترک کوبید: تو چه چیزی از اون آیینه میدونی؟
دختر لبخندی زد و گفت : بیا بریم تو اتاق من بشینیم و یه لیوان قهوه بخوریم تا ماجرا رو کاملا بهت توضیح بدم و جیسو رو به اتاق پشت پیشخوان برد.
بعد از نشستن پشت میز کنده کاری شوه دخترک جیسو کم طاقت گفت : نمیخوای توضیح بدی چه اتفاقی برام افتاده؟
+خببب بزار اول خودم رو معرفی کنم من آهینم و یکی از پنج جادوگر اصلی دنیای جادوگرام
من و چهار تا خواهر دیگه ام یعنی آیرین جویی سولار و سولگی
هر کدوم از ما یه نیروی خاص داشتیم: جویی جادوی طبیعت رو داشت سولار جادوی سفید سولگی جادوی زیبایی و من جادوی زمان خواهر کوچیکتر من آیرین بی جادو بدنیا اومد و این تقریبا باعث ناامیدی محفل جادوگرها شده بود ولی آیرین تو درست کردن طلسم عالی بود اما حسادتش بی حد بود و این حسادت زمانی به اوج رسید که آیرین بخشی از جادوی همه ما رو گرفت و یه عصای جادویی درست کرد که اون رو از همه ما قدرتمند تر میکرد آیرین علاقه زیادی به آیینه ها داشت پس با عصای جادوییش طلسمی روی آیینه ای گذاشت هیچکدوممون دقیقا نمیفهمیدم کار اون آیینه چیه چون روی ما تاثیری نداشت اما برای موجودات فانی یعنی انسان ها کار میکرد اون یه دوازه زمان ساخته بود که انسانها رو از هر چیزی که دوست دارن دور کنه و اونا رو تنها کنه دقیقا شبیه خودش من و خواهرام تمام تلاشمون رو کردیم که جلوی آیرین رو بگیریم اما در نهایت اون ناپدید شد و الان 400 ساله که هیچکس از اون خبری نداره.
_ پس اگه کار اون آیینه دور کردن مردم از زندگیاشونه یعنی هیچوقت نمیتونم به زمان خودم برگردم؟ چرا همه اینجا منو میشناسن؟ چرا توی همون خونه ایم که در آینده داخلش زندگی میکنم؟

beyond the mirror Where stories live. Discover now