نزدیک به یه روز بود که از اتاقش بیرون نیومده بود تا با اوه سهون چشم تو چشم نشه خودش هم نمیدونست این چه کاریه که کرده اما اون لحظه انگار بهترین روش ممکنه برای خلاصی از این وضعیت چسبیدن به یقه اوه سهون بود. کف اتاق روی زمین چوبی نشسته بود و موهاش رو توی دستاش گرفته بود :این چه کاری بود کردم اگه امیدوارش کرده باشم چی؟ معلومه که امیدوارش کردی خره. حالا میخوای چیکارش کنی شاید قلبش بشکنه...اما این تنها راه خلاصیه منه.. من نصف راهو اومدم نمیتونم یهو برگردم و برم تو چشماش ذل بزنم بگم ببخشید اشتباه شد، مجبورم گردن بگیرمش و بهش نزدیکتر بشم میدونم خیلی عوضیم اما نمیتونم خود خواه نباشم و فقط بشینم تا بتونم برگردم.
جیسو خودش رواز روی زمین بلند کرد و به آیینه کنار تختش نگاه کرد موهاش از بس چنگشون زده بود شبیه سبزه عید شده بودن چشماش تهی بود خودش هم میدونست که نهایت ظلم در حق سهونه که ازش استفاده کنه و نمیتونست به این موضوع فکر نکنه پس ترجیح داد برای منحرف شدن ذهنش به خانوم چویی بگه حموم رو گرم کنه تا حداقل آروم تر بشه.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
محکم روی زمین میدوید و نفسی براش باقی نمونده بود تا اینکه شخص پشت سرش محکم خورد زمین. مینگیو به سمتش رفت :ونوو بلند شو الان میرسه دستش رو محکم کشید.
در دو لنگه محفل جادوگران با صدای قژ قژ بلند و کوبیده شدن بدی باز شد و دو پسری که حال ظاهری چندان خوبی نداشتن تو چارچوب در نمایان شدن و پشت سر اون دو نفر طوفان سیاهی داشت به سمت محفل میومد
مینگیو به سرعت سمت جادوگر بزرگ رفت :قربان.. حرفش توسط رئیس قطع شد. جادوگر بزرگ دستش رو به شکل دایره کرد و نور سفیدی خورد به طوفان سیاه. طوفان به رشته های ریزی شد و هوا صاف شد جادوگر رو به بقیه گفت :انگار آیرین جنگ رو شروع کرده، باید جلوش رو بگیریم، هرچی که میدونین ممکنه به کارمون بخوره رو بردارین باید حرکت کنیم، مینگو تو و ونوو باید پیش آهین باشین قدرت آیرین خیلی زیاد شده باید مواظبشون باشید چقدر آیرین قلب های زیادی رو مالک بشه قدرتش بیشتر و بیشتر میشه و جلوگیریش سخت تر..
مینگیو بله ای گفت و با ونوو از اونجا رفتن
جادوگر به افق ذل زده با خودش گفت : شکستت میدم...
¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬
یکی دیگه از قلب های خالی از خون رو روی قفسه آهنیش گذاشت برگشت به سمت تنگ آب روی میز و چهره جادوگر رو داخلش نگاه کرد با چهره خونسردی آب رو بهم زد و نگاهی به دورش کرد ببینم کی شکستت میده پیرمرد. چقدر ساده اید که حرفهای منو باور کردین_ ناخنش رو یکی از قلبهای خالی کشید _هدف من آدمای بی ارزش نیستن هدف من شمایید، اگه از بین برید من تنها جادوگر دنیا میشم_ قهقهه بلندی زد_فقط کافیه کیم جیسو از دریچه رد بشه تا دنیای شما رو نابود کنم و باز هم بلند خندید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تو راهرو خونه محکم با کله رفت تو سینه سهون رفت سرشو بلند کرد و با دیدن سهون جا خورد :آ... اوه سهون... چه خبر....
سهون که داشت با لبخند نگاهش میکرد لپای جیسو رو گرفت کشید و گفت :خیلی کیوتی و بعد راهش و کج کرد و رفت
جیسو گیج ایستاد :الان به من گفت کیوت؟ این همون اوه سهون جدی و عوضیه؟ چه خبره اینجا؟################################
To be continues...
سلام بچه ها میدونم خیلی کمه اما واقعا بین این همه بدبختی یکم وقت کردم اپ کنم میدونم خیلی چرت شد و هنوز کلی برنامه براش دارم اینم هول هولکی اپ کردم
کاش حداقل کسایی که سین میزنن یه ووت به منم میدادن چون وقتی میبینم اینهمه مینویسم و همون دو نفری که همیشه حمایتم میکنن ووت میدن ناراحت میشم کاش یکم بیشتر دوسش داشته باشین میدونم خاص نیست :) خب دیگه خیلی حرف زدم فعلا*-*
BINABASA MO ANG
beyond the mirror
Fantasyدختری که یه زندگی آروم خسته کننده داره اما زندگیش به لطف یه آیینه عوض میشه هیچکس نمیدونه پشت آیینه ها چه خبره و چی میشه اگه تپیدن یه قلب زندگی یه نفر دیگه رو عوض کنه ... برای خوندن این داستان لطفا منو دنبال کنید اولین کارمه:)