من

125 44 2
                                    

در حالی که داشتم میز رو میچیدم به نوع رفتاری که باید داشته باشم فکر می کردم!
باید یزره از اون حالت مهربون در بیام تا فهمه ناراحتم... خسته ام...
حدود ساعت ۹ بود و همه چیز آماده بود
بیست و نه ام هر ماه کریس میومد خونه و فردا صبحش می رفت... این زندگی بود که یکسال داشتم تحمل می کردم... و دستمزد کار کردن ها و سختی کشیدن هام یک معشوقه جدیده!
صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
فکر کنم یادش رفته که من بخاطر اون از خونه مامان بابام پرت شدم بیرون... با هزار تا بدبختی دو شیفت کار می کردم و کتاب می نوشتم که خرجیمون رو در بیارم... دیگه واقعا نمی کشم
سرم رو بین دست هام گرفتم و چشم هام رو بستم
سر درد بدی داشتم
باید یه جوری آروم میشدم.... چشم هام رو باز کردم و به پایین خیره شدم
خیلی ناگهانی متوجه قطره خونی که روی میز ریخته بود شدم
دستی به بینی ام کشیدم که متوجه شدم شدیدا خون دماغ شدم
سریع بلند شدم سمت دستشویی رفتم
با دستمال بینی ام رو گرفتم تا خون دماغم بند بیاد
از دستم رو شستم و از دستشویی بیرون اومدم و سمت آشپز خونه برگشتم
دستمال کاغذی دیگه ای رو لوله کردم و داخل بینی ام گذاشتم و با یه دستمال دیگه خون روی میز رو پاک کردم

سرم به شدت گیج می رفت و چشمام سیاهی می رفت
دستمال ها رو از داخل بینی ام در آوردم و متوجه شدم خون دماغم بند اومده... دستمال ها رو ریختم داخل سطل اشغال دوباره مشت میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم
+فقط ایکاش بهم بگی چرا؟

چند ساعتی گذشته بود و تقریبا ۱۲ شب بود
نمی خواستم منفی فکر کنم ولی هر کار می کردم نمی شد... لابد اون پسره خوب بلنده چطور کریس رو شیفته خودش کنه
با صدای کلید در رشته افکارم پاره شد
-سلام... سوهو...

جوابی ندادم... وسط پذیرایی بود و داشت سمت آشپز خونه میومد
-سوهو... اه... باید پیش مین هو میموندم
+سلام

با دیدن من مقداری رنگش پرید و عقب رفت
مین هو... همون پسره که فعلا مدیر برنامه هاشه... باید حدس می زدم
+برنامه ریزی هات مگه تموم نشده بود؟

بدون ذره ای تغییر داخل رفتارم داشتم باهاش حرف می زدم... کریس هم که خیالش راحت شد گفت
-نه برنانه ریزی هفته دیگه مونده
+غذات حاضر رو میزه

رو بخش غذات تاکید محکمی کردم تا بفهمه پیشش نمی دونم
خواستم بدم داخل اتاقمون که با صدای کریس متوقف شدم
-وایسا... بیا اینجا ببینم
سمتش برگشتم و نگاهش کردم
- این خونه؟ لب و صورتت چرا خونیه؟

دستم رو سمت بینی ام بردم.... وای یادم رفت صورتم رو بخورم
+ببخشید خون دماغ شده بودم...
-اه اه اه... تو نمی دونی من از خون بدم میاد... چندش... برو صورتت رو بشور ببینم
با لحن بلند و عصبی داشت سرم داد می کشید

+تقصیر من که نبوده...
- ولی باید این کثافت رو پاک می کردی حال من رو به هم نمی زدی

قلبم شکسته بود... خورد شده بود
بی هیچ حرفی سمت دستشویی رفتم و صورتم رو شستم
وقتی برگشتم کریس داشت شام اش رو می خورد و هنوز عصبی بود
برای اینکه بیشتر عصبی نشه برگشتم و سمت اتاقمون رفتم
- من باید این سفره رو جمع کنم؟ تن لشت رو کجا داری میبری؟
+داشتم می رفتم لباس عوض کنم... الان میام
برگشتم سمت آشپزخونه و پشت میز نشستم تا شامش تموم بشه
-معلوم نیست تو این یه ماه چه غلطی کردی که خون دماغ شدی! من میرم صبح تا شب جون می کنم برات تو برو هرزگی کن
+خون دماغ شدن دست خود ادمه؟

با مشت روی میز کوبید و گفت
-لال بمون... تو تا حالا خون دماغ نشدی! معلومه یه گوهی خوردی

ترسیده بودم و ناراحت بودم.... می ترسیدم بگم هفته پیش آزمایش دادم
شامش که تموم شد سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم
دستام رو خشک کردم و سمت اتاقمون برگشتم
وارد اتاق شدم دیدم داره لباس عوض می کنه
منم رفتم تا لباس جدید بپوشم چون مقداری خونی شده بود
لباس رو که عوض کردم سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم
چند دقیقه ای گذشت که کریس هم اومد روی تخت و خوابید ولی سریع برگشت روی من و بهم نگاه کرد
سرم رو گرفت و شروع کرد بوسیدنم

می خواستم پسش بزنم... بهم خیانت کرده بود... ولی نمی تونستم... من هنوز هم می خواستمش... اگه معذرت خواهی می کرد به ثانیه می بخشیدمش
آروم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
دلم شکسته بود... گرفته بود...

*اسمات🔞
سرش رو بلند کرد و شروع از در اوردن لباس هام
همزمان سینه هام رو فشار می داد
آروم آروم ناله می کردم و دست و پا می زدم... اره من هنوز می خواستمش... اصلا برای همین باهاش ازدواج کردم.... ولی اون دیگه منو نمی خواد... یکی بهتر رو پیدا کرده
لباس هام رو که کامل در آورد سرش رو خم کرد و با یه دستش نوک سینه م رو گرفت و با دست دیگه اش داشت آماده ام می کرد
+ک..ریس...ی..یوا..ش...تر...اههههه
-یواش تر نداریم! تو که خوب این یک ماه رفتی پیش این و اون هرزگی... پس باید بابت این خیانت هات تقاص پس بدی
+من..کا...اههه...کاری....نک..نکردم...اهههع

سینه ام رو وا کرد و صورتم رو محکم گرفت
- حرف اضافی نزن... می دونم که چه آشغالی هستی... دارم برات...

خیلی ناگهانی خودش رو واردم کرد که جیغ کشیدم
به شدت درد داشتم... به اندازه کافی آماده نبودم
-نه انگار واقعا غلطی نکردی... ولی بازم چون اعصابم رو به هم ریختی باید تحمل کنی

فقط درد حس می کردم... بدون توجه به خواهش هام خودش رو محکم داخلم می کوبید... بخاطر درد وحشتناکی که داشتم فقط جیغ می کشیدم... فقط التماس می کردم
+ک..کری...س...لطفا....ن..نکن...اخخخخ....
بلند بلند داشتم گریه می کردم
بخاطر درد و بغض گلوم نمی تونستم درست حرف بزنم
چند دقیقه ای که گذشت یهو گفت
-فاک...چرا... خون؟
خودش رو کشید بیرون و نگاهی نگران و ترسیده بهم کرد
دلم درد می کرد
اما دیگه انرژی نداشتم که بخوام خواهش کنم
فقط دلم خواب می خواب
خواب ابدی....
**************************************وت و نظر فراموش نشه 🌸♥️

شکوفه 桜 サクラWhere stories live. Discover now