خسته بود و نمیتونست بخوابه انگار یه چیزی تومغزش بهش دستور میداد نباید بخوابی ۷ روز از اون ماجرا گذشته بود و تو کله این هفته فقط ۲۱ ساعت خوابیده بود ، نمیدونست چشه، دستش خوب شده بود ولی زیر چشماش هر روز گود تر میشد ، سرشو گذاشت روی میز تا یکم به چشماش استراحت بده که صدای در اومد
ل:بیا توزین اومد تو و دو تا ورقه گذاشت جلوی لیام: اینارو تاملینسون گفت بدم بهت ، گفت ماموریت جدیده، من و تو باید بریم مواد و با پول جا به جا کنیم
ورقه ها رو گرفتم : خب اینا چین
ز:اینا جاییِ که با باند قرار داریم و اطلاعاتشون و اینکه باید مطمئن بشیم پول رو به سلامت از اونجا خارج میکنیم و میاریم واسه اش
ل: کی باید بریم؟
ز: امشب ساعت ۱۲
لیام سرشو تکون داد:قرارمون جلوی خونه ما
ز: باشه
زین داشت میرفت بیرون ولی برگشت: حالت خوبه؟لیام با خستگی دوباره سرشو از رو میز ورداشت و دستشو کرد تو موهاش: چیزی که واست مهم نیست رو چرا میپرسی
زین نگاهش کرد و رفت بیرون و با اسانسور رفت طبقه ای که ازمایشگاه بود و رفت سمت اتاق نایل: هی نایل فکر نکنم حال لیام خوب باشه یه قرصی چیزی بهش بده انگار یه ماهه نخوابیده
نایل که سرش توی کتاب بود سریع نگاهش کرد و با استرس رفت سمتش: چی؟ نخوابیده، مطمئنی؟
ز:هر ادمی میفهمه اگه قیافشو ببینه
ن: باشه تو برو سر کارتگفت و رفت سمت اتاق لویی، زین با کنجکاوی دنبالش کرد و فالگوش وایساد
ن: فکر کنم لیام دوباره یه کاری کرده چون نخوابیدنش اوت کرده لو
لو: چی مطمئنی؟ اما تو گفته بودی خوب شده
ن: خوب شده بود ولی نگفتم اگه بازم مصرف کنه خوب میشه
با صدای بلند شدن لویی از صندلی اش زین زود از پله ها رفت پایین ، لویی و نایل سوار اسانسور شدن و رفتن سمت اتاق لیام و زین هم پشتشون رفت و کنارشون وایساد
ز: چیزی شدهلو: هیس
لویی اروم کرکره های اتاق لیام رو داد بالا و از پشت پنجره نگاهش کرد و اروم گفت: خب این که سرش رو میزِ، برو تو باهاش حرف بزن ببینمش
ز:من برم؟
لو: نه نایل
ن:چرا خودت نمیری

YOU ARE READING
Love or honor [z.m]
Fanfictionسرنوشت آدمای اشتباهی رو سر راه هم میزاره، اون عاشق بزرگترین تهدیدش شد و من عاشق کسی که باید نابودش کنم