Part 9

163 35 12
                                    

با نشستن لویی توی ماشین تمام امید های لیام نابود شدن و فقط خدا خدا میکرد کسی که پشتشه زودتر چیزی که میخواد رو بگه چون هر لحظه فشارش روی گردنش بیشتر میشد ، ولی هیچ کدوم لویی که از توی اینه ماشین پشتو دید ندیدن ، خیلی بیخیال ماشین رو روشن کرد و دقیقا وقتی اون مرد میخواست حرفی بزنه تفنگش رو گرفت و تا جایی که میتونست برگشت عقب : چاقورو بنداز پایین

مرد با نیشخند روی لبش سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:با من میاین
وگرنه..
و فشار دستش رو بیشتر کرد و لیام سریع سرشو کشید عقب تر و چشماشو بست

لویی در کمال خونسردی گفت: همین الان با جری حرف زدم و مطمئنم خوشحال نمیشه اگه بفهمه دارین چه غلطی میکنین

فشار دستش شل شد:چی؟

لو:دوبار تکرار نمیکنم

-: نمیتونم شمارو‌ ول کنم اون منو میکشه

لو:اون دختر روانی تا چند دقیقه دیگه باید پیش باباش مواخذه بشه و بعد ، از همه چیز هایی که زیر دستشِ محروم

دوباره دستشو دور گردن لیام سفت کرد: من بهت اعتماد ندارم ، از کجا بدونم زنگ زدی

لویی تفنگشو اورد پایین : ببین بچه اینجا دو تا راه بیشتر نداری ،۱. بهت پول میدم و گم میشی از اینجا میری ۲. ما رو میبری پیش دختره ولی تا نیم ساعت دیگه جنازه ات رو زمینه

چند ثانیه گذشت و فکر کرد ولی با صدای لویی به خودش اومد : زمانت داره میگذره

-:پول؟

لویی نیشخند زد: کنارت یه چمدونِ دو تا بسته شو بردار و گورتو گم کن

-:پشتت یه ماشینِ که توی اون دو نفر دیگه هم هستن ،اونا رو هم باید راضی کنم

لو: دو تا دیگه هم بردار ، فقط گورتو گم کن

بعد از باز کردن چمدون چند تا بسته دلار برداشت و در صندوق رو باز کرد و در عرض چند ثانیه دستشو از دور گردن لیام کشید و سوار ماشین پشتی شد ، لویی چند ثانیه به لیام زل زد و بدون این که چیزی بگه یه دستمال از جیبش در اورد و داد به لیام برگشت سمت فرمون و ماشین رو از پارک در اورد ، لیام نفس حبس شده اش رو داد بیرون و از شیشه عقب ماشین عقبی رو‌ نگاه کرد:وات د فاک!

لویی در حالی که داشت به مسافرخونه ای که کم کم داشتن ازش دور میشدن نگاه میکرد گفت: گردنت خونی شده

لیام دستمال رو با حرص گذاشت رو گردنش : من خوبم، مرسی که پرسیدی
زیر لب غر زد: انگار نه انگار داشتم میمردم

Love or honor [z.m]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang