Part 2

172 41 11
                                    

ز: درس دوم ، اول مطمئن شو با یه آماتوری طرف نیستی که فرق تفنگ پر و خالی رو تشخیص نده بعد تهدید کن
بلند شد و تفنگ و پرت کرد کنارش رو زمین ، داد زد:از این کارت پشیمون میشی
یه لحظه وایساد و لیام تونست صدای پوزخندشو بشنوه ، سوار ماشینش شد و گازشو گرفتو رفت: باز همو میبینیم مالیک
دور و برشو نگاه کردم و از جاش بلند شد و تفنگ و گذاشت پشت شلوارش ، حداقل ۱۰ نفر داشتن نگاهش میکردن انگار صحنه تئاتر بود ،سرشو انداخت پایینو سوار ماشین شد : خب حداقل فهمیدم با کی طرفم
به پاول زنگ زد ولی اینطور که بوق میزد یعنی سیم کارتشو شکسته بود چاره ای نداشت جز اینکه بره شرکت

—————————————
شیشه رو کشید پایین : هی منم درو باز کن
نگهبان سرشو تکون داد و دروازه رو باز کرد بعد از پارک ماشین وارد شرکت شد و زود از پله ها رفت بالا تا یهو با تاملینسون تو اسانسور نیافته
به طبقه سوم که رسید رفت سمت اتاق پاول و بدون در زدن درو باز کرد : هی فاکر نمیدونی چ...
با دیدن لویی خشکش زد: فکر کنم بد موقع اومدم
داشت به شانس بدش فکر میکرد که صدای لویی باعث شد به خودش بیاد
:پین بیا تو
اروم درو باز کردم و رفتم تو : سلام
تاملینسون اومد طرفش و درو بست : خب ماموریتت چطور پیش میره بنسون میگفت هنوز هیچ گوهی نخوردی
نگاهشو دادم به پاول که داشت با ایما اشاره میگفت من نگفتم
-جوابمو بده
+داشتم روش کار میکردم الانم اومده بودم به بنسون
بگم چند نفر لازمن
-خوبه.حواستو جمع کن
درو باز کرد و رفت بیرون بعد چند دقیقه گفتم:چرا انقدر گیر میدی برو سر قرار داد ها و فروش موادت
پاول خندید و نشست پشت کامپیوتر : مطمئنم یه گوه بزرگی خوردی که اومد از من راپورتتو بگیره و بهم گفت به خاطر کار امروزت باید ماشینتو عوض کنی
+از کجا میدونه امروز چه گوهی خوردمم، مگه واسه منم به پا گذاشته
-یه درصد فکر کن چیزی که انقدر براش مهمه رو بده دسته تو اونوقت واست به پا هم نزاره میتونم قسم بخورم تو‌ کل خونه جدیدت دوربین گذاشته
+وات د فاکککک اصلا چرا باید واسش مهم باشه
-خب چون از طرف جانسون معرفی کردنش تو هم که میدونی چقدر از جانسون حساب میبره
+خب چرا به من سپردش من داشتم زندگیمو میکردم
-بابا خودتو دست کم میگیریا ، عمه من بود جاسوس اف بی ای رو چند ماه پیش تشخیص داد و با اینکه تاملینسون باورش نکرد همه مدرک هارو بر علیش پیدا کرد و تیر خلاصشم خودش زد؟؟؟؟
+ببین حتی بعد اونم بهم اعتماد نداره
خندید و گفت:مگه دوست دخترته از اعتماد نداشتنش ناراحتی؟
+در هر صورتتت
چشماشو چرخوند:خب چند نفرو میخوای
+فکر کنم دو نفر واسه دزدیدنش کافی باشن
کمی مکث کرد: نه، اگه در بره چی، ۵ نفر رو میخوام
-چه خبرته؟ مگه میخوای چیکارش کنی؟
+با این چیزی که امروز دیدم هیچی ازش بعید نیست، حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه که
-کی بیان؟
+ فردا صبح زود بگو بیان خونه من از در پشتی بیان
-صبح زود مثلا کی؟دقیق بگو
+ ۵ صبح بگو اونجا باشن
-باشه
+ خدافظ
-صبر کن ببینممم سرت چی شده
بلند شد و سرمو تو دستش گرفت و نگاه کرد
با لحن غمگینی گفت:تازه دیدیی؟ دیگه بهم توجه نمیکنی
پاول خندید:زر بزن ببینم
+ هیچی رفتم دنبالش ، دیدم تو کافه نشسته منم هی منتظر شدم که بفهمم چیکار میکنه کجاها میره، ولی ۳ ساعت تمام علاف شدم، هیچ گهی نمیخورد جز تایپ گردن تو اون لپ تاپ کیریش، بعدش با ماشین زدم بهش تا بفهمم چیکار میکنه که دعوا شد و خب حالا میتونی بفهمی چرا ۵ تا ادم میخوام
خندید و سرمو ول کرد : کرم از خودت بود، یه خراش کوچیکِ هنوز میتونی به زندگیت ادامه بدی خرس گنده
خندیدم و درو بستم : خدافظ
همینطور که لبخند رو لبش بود رفت سمت اسانسور ولی با باز شدن در لبخندش از رو صورتش رفت
-پینننن سلام
+سلام نایل چه خبر
-خبر که خیلی، اتفاقا دنبالت بودم کم پیدایی
همینطور که داشت میرفت سمت ازمایشگاه بهش اشاره کرد که دنبالش بره
+خب چه کاری از دستم بر میاد
کارتشو زد به قفل در و در باز شد ، دومین بار بود که میومد تو‌ ازمایشگاه وبه نظرش فوق العاده بود همه جا سفید بود و بوی مواد شیمیایی میومد همه در حال مخلوط کردن مایع های مختلف با لوله های ازمایشگاه و یه عالمه چیز های دیگه بودن،نایل رفت پشت میزش نشست و بهش گفت رو به روش بشینه
-ببین لیام خیلی خلاصه بهت میگم چون اگه همشو واست توضیح بدم میدونم مغزت تواناییش رو نداره و میگوزه
خندیدم:مرسی
-خب من یه فرمولی ساختم که میتونم بهت با اطمینان بگم تاثیری که میذاره سه برابر شیشه عادیه و کیفیتش بهترِ
+خب این که عالیه
-البته که عالیه ولی یه مشکل هست
ابرومشو انداخت بالا و نگاهش کرد
-یکی فرمولو دزدیده و اگه تاملینسون بفهمه از اون جایی که با من کاری نداره همه افراد این ازمایشگاه رو شکنجه میکنه تا یکیشون جاسوس در بیاد
یه نفس عمیق کشید : و من اینو‌ نمیخوام
+خب به من چرا داری اینارو میگی؟؟
-چون میخوام پیدا کنی کی این گهو خورده و فرمولمو پس بگیری بعدش طرفو زنده میاری پیش من و خودم حسابشو میزارم کف دستش
نگاهش کرداز قیافش معلوم بود چقدر عصبانی بود و لیام نمیتونست بهش بگه نه چون نایل هم اندازه لویی رئیسش حساب میشد
تک سرفه ای کرد:باشه ولی من الان از طرف لویی سر یه ماموریتی هستم که تا دو روز دیگه درگیرشم ولی به پاول میگم راجب همه افراد تو ازمایشگاه تحقیق کنه و هر کی شک بر انگیز بود میرم سراغش و امارشو در میارم
-پاول؟ منظورت بنسونِ؟
+اره
-اکی کارش تو هک و جمع اوری اطلاعات خوبه . پس حداکثر تا اخر این هفته منتظرم فرمولم روی میزم باشه فهمیدی؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
-و یادت نره این فرمول خیلی مهمه اگه تو‌ پیداش نکنی مجبورم به لویی بگم و اینطوری تو هم به لیست شکنجه ها اضافه میشی
بلند شد : باشه بهت خبر میدم
وقتی درو پشت سرش بست با خودش زمزمه کرد: هر دو عادت دارن همرو تهدید به مرگ‌ کنن خب گفتم انجام میدم دیگه
به سمت پارکینگ رفت تا بیشتر از این کارای مختلف رو سرش نریزن، به خاطر اتفاقی که بعد از ظهر افتاده بود تصمیم گرفت ماشینشو عوض کنه پس از نگهبان سوییچ یه ماشین دیگه رو گرفت
تا از پارکینگ در اومد ، با دیدن کسی که جلوی ماشینش وایساد ، چشماشو با کلافگی چرخوند و شیشه رو داد پایین : بله؟
برایان با کلافگی اومد سمت پنجره ماشین : یه وقت پیاده نشی؟ خسته میشی یه وقت
ل:حرفتو بزن
برایان ماشین رو دور زد و جلو نشست ، لیام با تعجب نگاهش کرد
ب:چیه؟
ل:چرا تو ماشین نشستی ،حرفتو بزن برو دیگه
ب:میخوام بیام وسایلمو از تو خونت وردارم
ل:خب همونجا اینو میگفتی
مکث کرد :خودت مگه ماشین نداریی؟ اینطوری برگشتن باز میگی منو ببر
ب:نگران نباش مزاحمت نمیشم دوست دخترم میاد دنبالم
لیام همونطور که داشت دنده رو عوض میکرد ، از شرکت رفت بیرون :دو روز صبر میکردی بگذره، بعد وارد عمل میشدی
ب:کامان لیام ، منو تو چند ماه اخر فقط همو تحمل میکردیم
ل:پس چند ماه اخر با این دختره هم بودی؟
برایان سکوت کرد
لیام نیم نگاهی بهش انداخت : میتونستی همون موقع باهام بهم بزنی برایان
ب:باشه الان چی میخوای بگم؟ عذرخواهی کنم ازت؟
لیام با افسوس بهش نگاه کرد و تو ذهنش زد زیر گوش خودش که یک سالشو با همچین ادمی حروم کرده بود،سعی کرد بحثو عوض کنه: من خونمو عوض کردم و سر ماموریتم ، هیچ سر و صدا یا داد و بیدادی نمیکنی سرتو میندازی پایین و میریم تو خونه بعد وسایلتو بگیر و برای همیشه از زندگیم گم شو بیرون
خیلی ریلکس و با لبخند گفت و ماشینشو جلوی خونه پارک کرد، یه کلاه از وسیله هاش برداشت و گذاشت رو سرش و انقدر اوردنش پایین که صورتش معلوم نشه
ب: به من چرا کلاه نمیدی؟
ل: طرف منو نباید بشناسه ، به تو چرا بدم؟
از ماشین پیاده شدن و لیام جلوتر حرکت کرد و وقتی درو باز کرد رفتن تو
ل: دو تا جعبه اونجاست، همه وسایلایی که اینجا داشتی رو گذاشتم توشون، اگه فرصت میدادی میخواستم فردا برات بیارم
برایان زیر لب مرسی گفت و شروع کرد به باز کردن جعبه ها ، لیام با تعجب نگاهش کرد: چرا داری بازشون میکنی؟
ب: میخوام چکشون کنم
با ناباوری خندید: شوخی میکنی دیگه؟ چرا باید وسیله های تورو پیش خودم نگه دارم؟
دیگه داشت اعصابش خورد میشد: او نکنه فکر کردی لباساتو نگه داشتم که موقع خواب بغلشون کنم
با لحن دراماتیکی گفت و در جعبه رو بست: هرچی اینجا داشتی رو گذاشتم ، برو خونت چک کن ، اینطوری باید سه ساعت جلو چشم من بازشون کنی اخرشم وقتی همشو ریختی بیرون میگی حوصله نداری جمع کنی و من باید جمعشون کنم
ب: چرا انقدر تند میری؟ شاید وسیله های تو قاطی شده باشه اصلا
لیام با صدای بلند گفت: من تند میرم؟ چه حسی داشتی الان میومدم خونه ات انگار نه انگار که هیچی شده با اینکه دارم تو چشمات نگاه میکنم بهت بگم خیانت کردم بعدش بیام وسیله هامو بگیرم و تازه بخوام چکشون هم بکنم، میدونی چیه؟ اصلا خودتو با من مقایسه نکن من هیچوقت همچین ادمی مثل تو نمیشم ، هیچکی اندازه تو انقدر عوضی و دیکهد نیست
شروع کرد به پشت هم نفس کشیدن
برایان دست های لیام که داشتن تند تند توی هوا تکون میخوردن رو گرفت : هیی هیی اروم باش ، باشه ببخشید ، نباید این کارو میکردم
لیام بعد از چند ثانیه دستشو کشید بیرون و اروم شروع کرد به نفس کشیدن
ب: خوبی؟
لیام روشو برگردوند و به ارومی گفت: اره فقط برو
برایان سرشو تکون داد و وسایلشو گرفت و رفت بیرون و دم در نشست تا دوست دخترش بیاد دنبالش ، لیام درو بست و پشت در نشست و زل زد به کارتن هایی که جلوش بودن ، وقتی یادش اومد چقدر کار رو سرش ریخته از جاش بلند شد و شروع کرد به باز کردن جعبه ها

اخرین وسیله ای که تو جعبه ها مونده بود رو ورداشت و میخ رو به دیوار زد و اینه رو بهش اویزون کرد ، در حال تمیز کردنش بود که چشمش به قیافه ای افتاد که از تو اینه داشت نگاهش‌میکرد ، زیر لب زمزمه کرد: شبیه زامبی ها شدم
لباساشو در اورد و رفت تو حموم و طبق عادت درو قفل کرد،
از تو کشو بتادین رو در اورد و با پنبه زد به سرش و هیسی کشید :اوف..فردا به گوه خوردن میافتی
پنبه رو انداخت تو سطل اشغال و ‌ تو وان دراز کشید
فردا روز طولانی و خسته کننده ای در انتظارش بود

Love or honor [z.m]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang