Part 20

356 47 6
                                    

مایک: یعنی چی نمیخواد ببینتت؟
برایت: نمیدونم ...نمیدونم تو مخش چی میگذره
تاپ با نگرانی به برایت نگا میکنه
تاپ: داره عمدا اینکارو میکنه
برایت سرشو انداخته پایین و با اخم به زمین خیره شده
تاپ نفس عمیقی میکشه و به برایت نگا میکنه
تاپ: من میشناسمش.. اون تو رو دوست داره.. باور کن.......تو که ولش نمیکنی؟ ها؟
مایک: راست میگه..اون دوست داره..وقتی بابا مامانو گرفتن مدام خودشو سرزنش میکرد..
برایت بلند میشه و میره بیرون
مایک: هی.. برایت
تاپ: برایتت.... هی مایک یه کاری بکن..
مایک نفس عمیقی میکشه: بزار یکم تنها باشه..بعدا باهاش حرف میزنم
..................

مکالمه تلفنی

تای: کجایی؟ من پیش مایک و تاپم
برایت: بیرونم ..یکم کار دارم..چه خبر؟
تای: آزادش کردیم.. دو روزه داریم تعقیبش میکنیم .. فعلا فقط خونه است....جای دیگه ای نمیره
برایت: بهتره همینجوری مواظبش باشید.. دیر یا زود میره پیششون
تای: من حواسم هست..
برایت: بهم خبر بده
.............

تو خیابون تنها قدم میزنه و سیگار میکشه.. به همه اتفاقایی که افتاده فکر میکنه.. همه اون از دست دادن ها.. همه اون رنج ها و بدبختیا.. وقتی وین وارد زندگیش شد خیلی چیزا رو تو زندگیش عوض کرد.. خیلی از درد هاشو یادش رفت.. فهمید میتونه
کسیو دوست داشته باشه..فهمید دوست داشتن چجوریه... وقتی وین تو بغلشه انگار زمان واسش معنی نداره.... اون بهش زندگی دوباره داده بود و الان نمیتونست راحت بزاره بره.. اون نباید بهش میگفت بره..اون حق همچین کاریو نداشت..اون بهم قول داده بود تنهام نزاره ولی..الان میخواد من تو زندگیش نباشم...
سیگارشو خاموش میکنه و میره سمت بیمارستان

..............

تاپ: توچه مرگته وین؟
وین ساکت به پنجره خیره میشه
وین: چیزی نیست.فقط میخوام تنها باشم
تاپ:  تنها باشی؟ قبلا از تنهایی گله میکردی
وین: حداقل ضررش فقط واسه خودمه
تاپ: تو چته...چرا برایتو...
وین: میشه در موردش حرف نزنی؟ مایک حالش چطوره؟
تاپ: اون خوبه .. ولی چرا نمیخوای باهام حرف بزنی؟وین: حرفی ندارم..
تاپ: من دوستتم .. میدونم تو فکرت چی میگذره
وین با عصبانیت به تاپ نگا میکنه
وین: پس بزا کاریو که باید انجام بدم
تاپ: فکر میکنی میتونی؟
وین: باید بتونم.. من هیچ حقی ندارم
تاپ: داری خودتو از بین میبری
وین: بهتر ازینه که اون جلوم ذره ذره از بین بره.. من حق ندارم زندگی اونو بگیرم ..میفهمی؟داشتن خونوادشو بخاطر من......
برایت با عصبانیت میاد تو اتاق و به وین نگا میکنه
وین و تاپ با تعجب به سمت در بر میگردن و با صدای در از جاشون میپرن
تاپ: هی برایت..
برایت: میشه مارو تنها بزاری؟
تاپ از اتاق میره بیرون
وین چیزی نمیگه و سرش پایینه
برایت با عصبانیت : تو یه احمقی...میدونستی؟
وین سکوت میکنه
برایت داد میزنه: همیشه همه چی اینقدر واست راحته؟
وین نیشخند تلخی میزنه و چیزی نمیگه
برایت با صدای بلند: مونده بزرگ شی......تو اصلا نمیفهمی...اصلا نمییییتونی بفهمی.....
پرستار میاد تو اتاق: چه خبره اینجا .. لطفا..
برایت دستشو رو به پرستار دراز میکنه
برایت: ما رو تنها بزارید لطفا
پرستار: آقا اینجا بیمارستانه
برایت عصبانی میشه میخواد داد بزنه که
وین: لطفا برید بیرون
پرستار سرشو تکون میده و میره بیرون
وین: چته؟صداتو چرا بلند میکنی؟
برایت: من چمه؟تو چه مرگته؟ فکر میکنی زندگی بچه بازیه؟ نمیخوای بزرگ شی؟

Im here for youWhere stories live. Discover now