با قدم های آروم،در راه برگشت به خونه قدم برمیداشت.
سحرگاه بود و نسیم بهاری می وزید و موهای شکلاتی رنگ و خوش حالت پسر رو به رقص می آورد.از خنکی هوا کمی به خودش لرزید. برای چندمین بار هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد.بعد نگاه اقیانوسی رنگش رو به پارکی که فاصله ی زیادی باهاش نداشت داد.
محو دیدن گل های رز، شکوفه های گیلاس و بابونه شده بود .
اون دیوانه وار عاشق فصل بهار بود.
همه چیز رو درمورد بهار دوست داشت.گل هایی که در اون فصل شکوفا میشدند،سبز شدن و زنده شدن دوباره ی طبیعت،میوه های تازه و خوشمزه ای که اون عاشقشون بود. و خیلی چیزهای دیگه لویی رو مجذوب فصل بهار کرده بود.البته شاید مهم ترینش این بود که اون توی همون فصل متولد شده بود و چشم به این دنیا گشوده بود.
امروز،همون روز مهم برای لویی به شمار میرفت.روز بزرگی که اون برای رسیدنش لحظه شماری میکرد و خیلی هیجان زده بود.
بیست و پنج سالگی رو به هرسختی و بدی ای که بود گذروند و امروز وارد بیست و شش سالگی میشد.
قرار بود نسبت به بیست و پنج سالگیش قوی تر و شجاع تر باشه.قرار بود اتفاقات جدیدی تو این سن براش بیافته، چیز های خیلی زیادی رو با دوست هاش و یا حتی تنها تجربه کنه که قطعا در آینده براش تبدیل به خاطرات تلخ و شیرین میشدند.
بعد از چند دقیقه پیاده روی،بالاخره به خونه اش رسید و وارد شد.
راه رفتن زیاد،خستگی رو به تن لویی گذاشته بود.
درب اتاقش رو باز کرد.به تپه های بلند لباس هاش،کتاب ها و دفتر هایی که پخش زمین شده بودند،کاغذهای مچاله شده ای که بیشترشون بجای قرار گرفتن تو سطل زباله،روی میزش یا زمین بودند،بی اعتنایی کرد و اونهارو نادیده گرفت.
خودش رو روی تخت انداخت و سرش رو تو قسمت خنک تر بالشتش فرو کرد. اینکار حس خوبی رو براش به ارمغان آورد و باعث شد لبخند محوی روی لب هاش شکل بگیره.
وقتی بعد از چند دقیقه به پهلو دراز کشید،متوجه بطری شیشه ای در بسته ای شد که ماده ای صورتی رنگ رو در خودش جای داده بود و کاغذ کوچکی بهش وصل بود که روش عبارت "من رو بنوش" حک شده بود
لویی به سرعت روی تختش نشست و با ناباوری بهش خیره شد.
هیچ ایده ای نداشت که قراره با نوشیدن اون چه اتفاقی بیافته.
دستش رو دراز کرد و با تردید بطری رو برداشت.چند لحظه بهش خیره شد و اون رو دوباره بررسی کرد.در شیشه ایش رو با صدای پاپ مانندی باز کرد و جلوی بینی اش گرفت و بویید.
بوی شیرینی میداد؛ انگار مخلوطی از بوی کارامل و وانیل به همراه گل رز رو استشمام کرده بود.دوباره نگاهی به بطری انداخت و با پا هاش روی زمین ضرب گرفت.
نمیدونست خوردن اون ماده ی خوش بو قرار بود چه عواقبی داشته باشه اما اونقدر بوی مست کننده ای داشت که لویی رو برای خوردنش مجاب کنه.شانه ای بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد "مثلا قراره چی بشه؟"
و بعد بطری رو یک نفس سر کشید.
اون ماده مثل بوی مست کنندش، طعم مست کننده ای هم داشت
شیرین بود، طعم زندگی میداد، انگار بهشت رو در غالب یک مایع نوشیده بود
بطری رو روی زمین انداخت و چشم هاشو روی هم گذاشت تا بیشتر غرقِ طعم خاص نوشیدنیش بشه.در حالی که اقیانوس چشم هاشو زیر پلک هاش مخفی کرده بود و لبخند میزد ، روی تخت دراز کشید، انگار طعم اون نوشیدنی خوش رنگ، انقدر لویی رو غرق خودش کرده بود که پسر چشم آبی، فضای اطرافش رو به فراموشی سپرده بود
انگار وارد دنیای متفاوتی شده بود ، جهانی که تاریک بود اما انقدر زیبا که لویی رو مجذوب خودش کنه .
جهانی که عطر گرم و شیرین به خود زده بود اما سکوت و تیرگی اون، اعماق وجود لویی رو میترسوند...داشت خواب میدید یا واقعا جهان اطرافش عوض شده بود؟...
:)💕
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...