[آنچه گذشت: لویی که در ابتدای ورودش به سرزمین عجایب، با تیلور و تروی آشنا شده بود؛ بعد از مهمانی چای، ناخواسته از اونها جدا شد و در قصری پر زرق و برق بیدار شد و در اونجا با پسری ملاقات کرد که پیانو مینواخت.]
...............
انگشت های ظریف و سفید رنگ پسر چشم سبز، به ارومی روی کلید های پیانو حرکت میکردن و ملودی گوش نوازی رو مینواختن.
لویی آروم و بی صدا به سمت نوازنده حرکت کرد تا واضح تر صدای پیانو رو بشنوه.
نگاه اقیانوسی رنگش روی دست های بی نقص پسر چشم سبز ثابت مونده بود و روحش جایی بین افکارش گم شده بود.همونطور که به صدای پیانو گوش میداد، چیز هایی که امروز تجربه کرده بود رو به خاطر آورد، بوی وانیل و شکوفه های گیلاس، آسمان صورتی رنگ و ابر های خیره کننده ای که آسمان رو تسخیر کرده بودن، پرتو های خورشید که از بین آغوش ابر ها بر زمین بوسه میزدن، بوی نم خاک و کلبه ی گرم و دنجی که چندی پیش، دختری با موهایی به رنگ طلا و چشم هایی به زیبایی اقیانوس در اونجا به لویی پناه داده بود.
اینجا با بهشت مو نمیزد.هنوز داشت زیبایی های این مکان که تفاوت چندانی با بهشت نداشت، رو مرور میکرد،که چند لحظه بعد؛ صدای تک سرفه ی نوازنده ی پیانو، اون رو به خودش آورد.
لویی نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به چشم های نوازنده خیره شد که حالا رو به روش ایستاده بود.
صداش رو صاف کرد و رو به شخص مقابلش گفت:
"سلام، من لویی ام، شما میدونید اینجا کجاست؟"پسر چشم سبز لبخند ارامش بخشی زد و با صدای بم و زیباش شروع به صحبت کرد.
" من میدونم تو کی هستی لویی، خیلی وقته که میشناسمت."مکث کوتاهی کرد و به موهای شکلاتی رنگ و به هم ریخته ی لویی خیره شد و ادامه داد.
" من هری ام، به قصر من خوش اومدی؛ امیدوارم اینجا از چیزی نترسی و بدونی که هیچ خطری تهدیدت نمیکنه."لویی نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت.
" نه... از چیزی نمیترسم، حس میکنم اینجا خیلی بهتر از زندگی قبلیمه! منظورم اینه که... حداقل میتونم مشکلاتمو فراموش کنم و یه زندگی آروم رو تجربه کنم، حتی اگه همه ی اینا خواب باشه."هری لبخند کوتاهی زد که باعث شد لویی هم در مقابل لبخند بزنه و بعد دست پسر چشم آبی رو گرفت و به دنبال خودش کشید و از اتاق بیرون برد.
بزرگی عمارت، واقعا لویی رو شگفت زده کرده بود، وارد سالن بزرگی شدن که کف سالن، از موزاییک های طلایی پوشیده شده بود و برق میزد.
دریچه های بزرگی دور تا دور سالن قرار گرفته بود که باعث میشد نور از بیرون به داخل بتابه و فضا رو گرم تر کنه.
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...