"آنچه گذشت: لویی در شب تولد بیست و شش سالگیش، مایعی عجیب رو مینوشه و بعد از نوشیدنش در خواب عمیقی فرو میره، بعد از بیدار شدن متوجه میشه که توی سرزمین دیگه ای به اسم "سرزمین عجایب" به سر میبره و دختری به اسم تیلور بهش پناه داده."
زمانی که لویی و تیلور از اون کلبه ی چوبی کوچیک بیرون اومدند،تقریبا عصر شده بود.
وقتی که لویی سرش رو به آرومی بالا اورد و به آسمان نگاه انداخت، برای چند لحظه خشکش زد و سرجاش میخکوب شد.
این واقعا باورنکردنی و دور از تصورات لویی بود.
محو دیدن آسمان صورتی رنگ و ابر های خیره کننده ای بود که اون رو تسخیر کرده بودند.انگار پرتو های خورشید از بین ابر ها بر زمین بوسه میزدن.
نگاهش رو از اسمان گرفت و به اطرافش داد، قطره های اب اروم اروم از لبه ی برگ ها میچکید و زمین رو گل آلود کرده بود
بوی نم خاک مشامش رو پر کرد، انگار آسمان برای مدتی اشک هاش رو بر سر زمین فرود آورده بود
لویی چطور تا به حال از اینهمه زیبایی غافل شده بود؟
محو تماشای گلبرگ های رز و شکوفه های صورتی رنگ گیلاس شد
انگار به کل دنیای اطرافش رو فراموش کرده باشه...رشته ی افکار پسر، با شنیدن صدای تیلور پاره شد . انگار اون دختر برای جلب کردن توجه لویی به خودش، چندین بار اون رو صدا زده بود و همین باعث شده بود که صدای تیلور بلندتر از حالت عادی بشه.
"لویی،ما تمام روز رو وقت نداریم."
با شنیدن صدای تیلور چندین بار پشت سرهم پلک زد و بعد سریع نگاهش رو به تیلور داد.
سعی کرد که هیجان و ذوق زدگیش رو کنترل کنه.به آرومی سری تکان داد و بعد از اینکه گلوش رو صاف کرد گفت
"باشه بریم."و بعد به دنبال اون دختر به راه افتاد.
لویی دقیقا نمیدونست که داشت با تیلور به کجا میرفت.و به همین خاطر،سوال های مختلفی تو ذهنش شکل گرفته بود و اون رو کنجکاو تر از قبل میکرد.
اما تیلور هیچ چیزی بهش نگفت و این لویی رو بیشتر کلافه میکرد.پس مجبور شد سکوت کنه و سوال هاش رو برای خودش نگه داره تا بعدا به جواب هاش برسه.تا قبل از اینکه به مقصدشون برسن،هردوشون سکوت کرده بودند.سکوتی که کم کم داشت آزار دهنده میشد و فقط صدای اواز پرنده های جنگل و قدم هاشون بود که اون رو میشکست.
لویی رو به تیلور کرد
"تو همیشه انقدر ساکتی؟"تیلور شانه بالا انداخت
"میدونی زیاد اهل حرف زدن نیستم"پسرِ چشم آبی، موهای شکلاتی رنگش رو از جلوی چشمش کنار زد و سعی کرد مکالمه رو ادامه بده
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...