تقریبا چند ساعتی از بودنِ لویی کنار دوست های جدیدش میگذشت و صادقانه اون واقعا از تک تکشون خوششون اومده بود و تو این مدت کوتاهی که باهاشون آشنا شده بود، از حرف زدن با اونها نهایت لذت رو برده بود.
اونها آدم های گرم و صمیمی ای بودن و طوری با لویی برخورد میکردن که انگار مدت زیادیه که اون رو میشناسن و این برای لویی خوشایند و دوست داشتنی بود.
اون پسر،اونقدر مشغول صحبت کردن با هری و بقیه افراد شده بود که اعتنایی به این موضوع نکرد که داشت تو نوشیدن شراب زیاده روی میکرد ولی واقعا اهمیتی نداد. چون میخواست قدر تک تک لحظاتی که داشت تو اون دنیای عجیب و حیرت آور سپری میکرد رو بدونه و فقط از همه چی لذت ببره، به علاوه ی اینکه شراب واندرلند، طعم خیلی خاصی درونش بود که برای لویی واقعا تازگی داشت و جوری بود که با هربار نوشیدنش،اون عطش بیشتری برای نوشیدنش میگرفت.
پس اونقدر به نوشیدن ادامه داد که دیگه هشیاریش رو از دست داده بود و کاملا مست شده بود.
گاه و بی گاه بی دلیل خنده اش میگرفت و یا حرف های بی مربوطی از بین لب هاش خارج میشد.
دیگه حتی توانایی درست ایستادن رو از دست داده بود و انگار همه چیز داشت از کنترلش خارج میشدن.
هری که شاهد همه ی اتفاقات بود،پیش از اینکه لویی زمین بخوره و تعادلش رو از دست بده، کمکش کرد.یکی از دست هاش رو زیر بغل لویی گذاشت و اون رو محکم گرفت.
قبل از اینکه اون پسر کوچیکتر رو با خودش به اتاق ببره،از مهمون ها عذرخواهی و خداحافظی کرد و از تروی درخواست کرد که میزبانی بقیه جشن با اون باشه،چون معلوم نبود که قرار بود چه مدت پیش لویی بمونه.
چون هری از همین الان برای دقایق بعدشون تو اتاق برنامه چیده بود.از چهره ی اون پسر بزرگتر کاملا میشد افکارش رو خوند و همینطور،خوشحالی و ذوقی که تو چهره اش موج میزد کاملا مشخص بنظر میرسید.
طولی نکشید که اون دو نفر از پله های قصر بالا رفتن و خودشون رو به اتاقی که درواقع اتاق لویی به حساب می اومد رسوندن.هری درب اتاق رو با صدای ناهنجاری باز کرد و پس از اینکه اون رو بست و قفل کرد، خودش و لویی قدم های آرومشون رو به سمت تخت بزرگ سوق دادن.
هری با احتیاط کامل لویی رو به حالت خوابیده دراورد و به آرومی سر اون رو روی بالش قرار داد.
فاصله ی خیلی زیادی بینشون نبود و لویی با تیله های آبی رنگش به چشم های سبز رنگ هری که رو به روش بودن خیره شده بود.اونقدری به همدیگه نزدیک شده بودن که نفس هاشون به هم برخورد میکردن.حالا وقتش شده بود که هری،اون چیزی که تمام مدت تو ذهنش بود رو عملی بکنه،یعنی بوسیدن لب های لویی.
پس وقت رو هدر نداد، فاصله ای که بینشون شکل گرفته بود رو با لمس کردن لب های گیلاسی رنگ پسر کوچیکتر پُر کرد.
لویی که انتظار این اتفاق رو داشت،خیلی غافلگیر نشد و فقط پلک هاش رو به آرومی روی همدیگه گذاشت. کمی بعد هری هم همینکار رو انجام داد.
BINABASA MO ANG
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...