welcome to wonderland

274 80 257
                                    

نوازش جسم نرم و پشمالویی رو روی پوست لطیفش حس کرد و همین باعث شد که برخلاف میلش، دیدگان آبی رنگش رو باز کنه و از دنیای عمیق خواب و خیال بیرون بیاد.

چند بار پلک زد تا تاریِ دیدش از بین بره و اطرافش رو راحت تر ببینه.
هوای سرد از درز های پنجره به داخل اتاق می اومد و باعث لرزش بدن کرخت لویی زیر پتو میشد.

به گربه ی سفید رنگی که روی سینش لم داده بود، نگاه کرد و بعد فضای اطرافش رو از نظر گذروند.
دیوار های چوبی و قدیمی اطرافش و آتش بی جان شومینه که انگار کم کم رو به خاموشی میرفت، توجهش رو جلب کرد

نور کم سوی خورشید از پنجره ی کوچک و قدیمی ای که روی دیوار مقابلش بود به داخل می‌تابید و فضای کوچک کلبه رو روشن تر میکرد

ریه هاش رو از هوای اطرافش پر کرد، بوی وانیل و شکوفه های گیلاس در مشامش پیچید و وجودش رو سرشار از ارامش کرد.

سعی کرد اتفاقاتی که براش افتاده بود و ربطش به اینجا بودنش رو به یاد بیاره اما تنها چیزی که از ذهنش میگذشت در دو کلمه خلاصه میشد، سقوط و سیاهی....

دنیای تاریکی رو به یاد می آورد که هیچ شباهتی به این کلبه ی دنج و آرامش بخش نداشت... جهانی سرد و ترسناک، جایی که تاریکی بر زمین و زمان غالب شده بود.

در اقیانوس طوفانی ذهنش در حال غرق شدن بود که دربِ کلبه با صدای جیر جیر ناهنجاری باز شد و رشته ی افکار لویی رو پاره کرد.

زن قد بلندی با موهای طلایی رنگ، در حالی که کفش های چرمِ سنگینش رو در می‌آورد وارد کلبه شد.
برای چند ثانیه به پسری که با موهای ژولیده و صورت سرد و رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود خیره شد و بعد لبخند زد
"اوه سلام غریبه! بالاخره بیدار شدی."

لویی که از بین پلک هاش به دختر رو بروش خیره شده بود، لب های خشکیدش رو با زبونش خیس کرد و سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه و به زبون بیاره.
"اینجا کجاست؟"

دختر لبخندی روی لب های سرخ رنگش نشوند و کفش هاش رو توی جا کفشی گذاشت
" به سرزمین عجایب خوش اومدی !"

لویی چند بار پلک زد
" سرزمین عجایب؟"

دختر مو طلایی سر تکان داد
"اوهوم،همونجایی که خرگوش و گربه ی سخنگو داره"

لویی وحشت زده و متعجب به اطرافش نگاه‌ کرد
"م... من دارم خواب میبینم مگه نه؟ این نمیتونه واقعی باشه..."

"بستگی داره خودت چی حسابش کنی.. خواب، واقعیت، یا یه جهان موازی . هرچیزی که هست موقته؛ یا با مرگ تموم میشه یا با بیدار شدن؛ اما واقعی تر از اونیه که بتونی تصورش رو بکنی."

لویی که انگار هیچ چیز از حرف های طرف مقابلش متوجه نشده بود، روی تخت نشست و بالشتش رو در آغوش گرفت
"موقت؟ یعنی تموم میشه و به زندگی عادی برمیگردم؟"

دختر مو طلایی به نشانه ی تایید سر تکان داد
" البته شاید از اینجا خوشت اومد..."

چند لحظه صبر کرد تا از جانب لویی واکنشی ببینه اما وقتی جوابی نگرفت، دستش رو به سمت لویی دراز کرد
"من تیلورم، و تو؟"

لویی برای چند لحظه به دستی که به سمتش دراز شده بود خیره شد و بعد با حالتی کلافه، با تیلور دست داد
"لویی"

لبخندی روی لب های سرخ رنگ تیلور حک شد و به نشانه ی صمیمیت، دست لویی رو توی دستش فشرد.
لویی نگاهی به تیلور انداخت و لبخند مصنوعی ای بر لب نشوند.
" چطوری میتونم برگردم به دنیای واقعی؟ "

تیلور دستش رو از دست لویی بیرون اورد و موهای طلایی و در هم پیچیدش رو از جلوی چشم های اقیانوسی رنگش کنار زد
" به وقتش میفهمی...ولی تا اونموقع میتونی به من اعتماد کنی، شاید دوست خوبی نباشم اما خب... تنهات نمیذارم"

لویی از روی تخت گرم و به هم ریخته اش بلند شد و اطرافش رو نگاه کرد، اینجا به نظر ترسناک و نا امن نمی اومد ....
نگاهش رو از اطرافش گرفت و به تیله های آبی رنگ تیلور داد و بعد لبخند دلگرم کننده ای زد

" هی اینطوری نگو، تو دوست خوبی هستی... حداقلش اینه که هیچ دوستِ بدی، به یه آدم غریبه مثل من سر پناه نمیده مگه نه؟ "

تیلور کمی با گوشه ی لباسش بازی کرد و شانه بالا انداخت
نگاه کوتاهی به لویی انداخت و بعد لحن گرمی گرفت

"خب به نظرم وقتشه یه کم با سرزمین عجایب آشنا بشی لویی "

و بعد به سمت درب خروجی اشاره کرد و ادامه داد
"بیرون منتظرتم"

WONDERLAND [L.S]Where stories live. Discover now