درک کردن دنیای اطرافش کمی براش دشوار بود .
ترسیده بود و قلبش دیوانه وار به سینش میکوبید . در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام دستان بی رحم سرما، تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق وجودش رخنه کرد .نگاهش دائم بین اجسام اطرافش که بین مه غلیظی فرو رفته بودند، رد و بدل میشد.
نظاره گر درختان سر به فلک کشیده ای بود که فضا رو محاصره کرده بودن.
چشم هاشو از اونها گرفت و به رو به رو خیره شد
چیزی رو تماشا میکرد که به هیچ وجه واقعی به نظر نمیرسید .خرگوش های عظیم الجثه ای که از پارچه و پنبه ساخته شده بودن و به سمت لویی قدم برمیداشتن و بر خلاف بقیه ی خرگوش ها، اصلا چهره ی با مزه ای نداشتن...
لویی که از ترس شروع به لرزیدن کرده بود، قدم های آهسته ای به سمت عقب برداشت و دست هاشو مثل یه وسیله ی دفاعی جلوتر از بدنش گرفت و بعد از اینکه شرایط رو مناسب دید، با تمام توانش شروع به دویدن کرد.
شلاق های باد، محکم به صورتش برخورد میکردن و صدای دویدنش روی برگ های خشکی که زمین رو پوشانده بودن، سکوت فضا رو مختل کرده بود .
انقدر دوید که نفس کشیدن براش سخت شد و قلبش تند تر از هر زمان دیگه ای به دیواره های سینش میکوبید.متوجه تابلویی شد که کمی جلوتر نصب شده بود، کمی سرعتش رو کم کرد و برای چند لحظه بهش خیره شد .
تابلو شامل فلش هایی بود که هرکدام چهار راه رو در چهار جهت جغرافیایی نشون میداد
زمانی برای فکر و وقت تلف کردن نداشت پس بدون ذره ای درنگ، راه شرقی رو انتخاب کرد و دوباره دویدن رو با سرعت بیشتری آغاز کردبه سختی نفس میکشید و انگار هر لحظه به خفگی نزدیک تر میشد
پاهاش دیگه اون رو یاری نمیکردن، چند دقيقه بود که میدوید ؟
اهمیتی نداشت وقتی تمام اهدافش توی زنده موندن و نجات پیدا کردن خلاصه شده بود .با حداکثر سرعت میدوید که ناگهان زمین سختی که قدم هاشو روی اون میذاشت تبدیل به گودالی عمیق شد و شروع به بلعیدن لویی کرد
همونطور که داشت می افتاد، بی اختیار فریاد میزد و سعی میکرد چیزی رو پیدا کنه تا با کمک اون، از افتادنش جلوگیری کنه.
انگار در حال سقوط از ارتفاع چند هزار متری بود و داشت برای نجات یافتن تقلا میکرد.
پس از چند ثانیه، با اثابت سرش به سطحی سرد و سخت، دیدش تار شدگویا درد در نقطه به نقطه ی سرش رسوخ کرده بود و قدرت انجام کوچک ترین کار ها رو ازش گرفته بود.
متوجه این شده بود که دیگه در حال سقوط نیست و به حالت سکون رسیده
سعی کرد با چشمان نیمه باز، اطرافش رو زیر نظر بگیره.
درختان سبز و شکوفه های گیلاس فضای اطرافش رو در بر گرفته بودن
نسیم خنک، دستان نوازشگرش رو به پوست لطیف لویی کشید و باعث شد که موهای شکلاتی رنگ و مجعدش به رقص در بیان.بر خلاف فضای تاریک و دلهره آوری که چند لحظه قبل توش گیر افتاده بود، انگار اینجا ارامش در هوا معلق بود
سعی کرد چشماش رو بیشتر باز کنه تا زیبایی های اطرافش رو بهتر ببینه اما پلک های سنگینش و دردی که هر لحظه توی سرش بیشتر میشد مانع از اینکار شد
ناخودآگاه و بی اختیار پلک هاش رو روی اقیانوس چشمانش بست و در دنیای عمیق خواب و خیال غوطه ور شد ...
:)🍃
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...