لویی با احساس برخورد نور گرم آفتاب صبحگاهی به صورتش به آرومی پلک های به هم چسبیده اش رو از هم دیگه فاصله داد.
دیدش تار بود و در لحظات اول نمیتونست که بهخوبی اطرافش رو ببینه پس چندین بار مرتبا پلک زد تا بتونه واضح تر از قبل دور و اطرافش رو بر انداز بکنه.
بعد از اینکه به آرومی چشمهاش رو مالید و دستی به موهای آشفته و نامرتبش کشید ،با کمک آرنجش خودش رو کمی بالا کشید و از تختی که روش به خواب رفته بود و روی خودش ملحفه ی سفید رنگی افتاده بود، فاصله گرفت.
هر چقدر به ذهنش فشار اورد و فکر کرد، موفق نشد به یاد بیاره که قبل از این که از هوش بره چه اتفاقی رخ داد که حالا اینجا اومده بود.
توی اتاق نسبتاً بزرگی بود که وسایلی که اونجا قرار داشتن با ارزش و قیمتی به نظر می رسیدن.
همه چیز توی اون اتاق زیبا، چشمگیر و خیره کننده بود و توجه لویی رو کاملا جلب کرده بود .
جوری نگاه کاوشگرانه اش رو سرتاسر اتاق می چرخوند که انگار اصلا حاضر نبود نگاهش رو از اونها بگیره.
اما بالاخره دست از نگاه کردن بهشون برداشت.کمی که گذشت توجه اش به چیزی که کنارش قرار داشت و تا الان بهش دقت نکرده بود جلب شد .
یک سینیِ تقریباً بزرگ و چوبی که روی اون با یک دستمال سفید رنگ پوشیده شده بود.
داخل سینی چایی که به نظر میرسید تازه دم باشه توی یک فنجون استخونی رنگِ چینی ریخته شده بود .
کنارش هم چند گل رز صورتی و سفید رنگ که داخل یک لیوان قرار داشتن، توجه لویی رو به خودشون جلب کردن.
و همین طور داخل یک بشقاب کوچک، چند بیسکویت با چینش منظمی کنار همدیگه قرار گرفته بودن.لویی هیچ ایده ای نداشت که اومدنش به اینجا و آوردن سینی صبحانه کار چه کسی می تونست باشه ولی از اونجایی که گرسنه بود، تصمیم گرفت که فقط به حالت نشسته در بیاد و سینی رو به خودش نزدیک تر کنه و بعد شروع به نوشیدن چای کنه.
چای هنوز داغ بود و باعث شد که نوک زبونش کمی بسوزه و ابروهاش به همدیگه گره بخورن و لبش رو جمع کنه.
پس صبر کرد تا کمی از شدت داغی چای، کاسته بشه.
بعد از مدت کوتاهی دوباره فنجان رو سمت لبهاش برد و این بار محتاطانه تر از قبل شروع به نوشیدنش کرد.
عطر چای واقعاً مست کننده و خوشبو بود و لویی از نوشیدنش خیلی لذت برد.بعد از اینکه باقی مونده ی چای رو جرعه جرعه نوشید و تمومش کرد، فنجون رو به سینی برگردوند و دستش رو به سمت بیسکویت هایی که خوشمزه به نظر میرسیدن بُرد و یکی از اونها رو برداشت و خورد.
چون مزهاش برای لویی خوشایند بود، چند تا بیسکویت دیگه برداشت و دهنش رو پر کرد و تقریباً بشقاب خالی شد.
بعد از اینکه اونها رو خورد، سینی رو کنارش گذاشت و خیلی طول نکشید که پاهاش رو از لبه ی تخت بزرگ آویزون کرد.
به آرومی پاهاش رو به سمت جلو و عقب حرکت می داد.
بعد از اینکه از انجام این کار دست کشید بالاخره پایین اومد و پاهاش به زمین سرد برخورد کردن.
سرش رو پایین اورد و متوجه کفشهای خودش شد.خیلی سریع اونها رو پاش کرد و بعد قدم هاش رو به سمت درب اتاق سوق داد تا زودتر از کنجکاوی در بیاد و بفهمه که ماجرا از چه قرار بود و اینجا چیکار میکرد.
درب رو باز کرد و از اونجا خارج شد. با چیزی که تمام مدت داشت تو ذهنش جولان داده میشد مواجه شد و حدسی که زده بود کاملا درست بود .
اینجا یه قصر بزرگ بود و لویی نمی دونست که به چه دلیلی به اینجا اومده؛ ولی به هر حال برای اینکه به جواب سوال هایی که داشتن به ذهنش هجوم میاوردن برسه و از سردرگمی نجات پیدا کنه، باید صاحب قصر و یا هر کسی که اونجا حضور داشت رو پیدا، و باهاش صحبت می کرد.
از پله های مرمری، دو تا یکی پایین اومد و نگاهش رو به سرتاسر سالن بزرگ داد. نمیدونست که به کدوم سمت قدم برداره ولی وقتی که صدای کسی رو که انگار در حال نواختن پیانو بود شنید،تصمیم گرفت که به سمت صدا حرکت کنه .
همین طور که نزدیک و نزدیک تر از قبل می شد میتونست صدای آهنگ رو واضحتر بشنوه.
بعد از چند لحظه به اتاقی نزدیک شد که صدای آهنگ از همون جا می اومد.
داخل نرفت و فقط به صورت پنهانی از لای در، به کسی که داشت با دقت انگشت هاش رو روی دکمه های پیانو، پیاده میکرد و آهنگ گوش نوازی رو می نواخت، خیره شد.اون نگاهش رو از دکمه های پیانو و انگشترهایی که به انگشت های نوازنده بود گرفت و به پسر جوانی که ظاهری آراسته و مرتب داشت نگاه کرد .
از لباس هایی که به تن داشت مشخص بود که جزو افراد مهم قصر به حساب می اومد.
موهای قهوه ای رنگی داشت که به صورت ماهرانه ای شانه و مرتب شده بودن و به سمت عقب رفته بودن.
وقتی که اون پسر زیبا پلک هاش رو به آرومی از هم فاصله داد و باز کرد، موفق شد که چشم های سبز جنگلی اش رو ببینه.
لویی بعد از چند لحظه،بالاخره تصمیم گرفت که وارد اون اتاق بزرگ بشه و با پسر جوان صحبت بکنه.
بزاق دهانش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید و بعد وارد شد.
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...