رگه های کم سوی نور خورشید از پشت پرده، روی پوست لطیف و سفید رنگ لویی افتاده بود و اون رو درخشان تر نشون میداد.
با برخورد نور به پلک هاش، بالاخره بعد از چندین ساعت خواب عمیق، چشم هاش رو نیمه باز کرد و با تیله های اقیانوسیش اطرافش رو نگاه کرد.چند لحظه بعد از اینکه کامل اطرافش رو نگاه کرد، هراسان از روی تخت بلند شد و دستی توی موهای شکلاتی رنگش کشید.
اطرافش پر شده بود از تپه ی لباس های کثیف روی صندلی، کتاب های درسی ای که پخش زمین شده بودن و کاغذ های مچاله شده کنار سطل زباله.
اون به دنیای واقعی برگشته بود و دوباره وسط اتاق به هم ریخته و زندگی حوصله سر بر قبلیش به سر میبرد.هراسان و با عجله از پله ها پایین رفت و خودش رو به سالن پذیرایی رسوند و جوانا رو دید که در حال چیدن میز صبحانه بود.
"اوه پسرم چه عجب بالاخره بیدار شدی." جوانا با لحن محبت آمیزی گفت و بعد به سمت لویی اومد و موهای به هم ریختش رو نوازش کرد.
"مطمئنم خیلی خسته بودی که ۲۴ ساعت کامل خوابیدی."
لویی با تعجب به مادرش خیره شد و گوشه ی ابروش رو خاروند. "بیست و .... چهار ساعت؟"
جوانا سر تکون داد و لویی رو به سمت میز صبحانه هدایت کرد.
لویی ناباورانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و سعی میکرد اتفاقاتی که افتاده رو مرور کنه.
اون تا چند ساعت پیش داشت توی یه دنیای دیگه با موجودات افسانه ای و دوستای جدیدش وقت میگذروند و سکس رو تجربه کرده بود ولی حالا پشت میز صبحانه، کنار مادرش نشسته بود و انگار چیز هایی که دیده بود چیزی جز خواب نبودن....کلافه و زیر لب زمزمه کرد"ولی اونا خیلی واقعی تر از خواب بودن...."
تیله های سبز رنگ هری رو به یاد می آورد که چطور با محبت بهش خیره شده بودن و موهای بلند و طلایی رنگ تیلور که چطوری با وزش باد به هم میریختن و توی هوا میرقصیدن...
لویی برای فاصله گرفتن از این جزئیات اصلا آماده نبود؛ اون برای اولین بار توی این سال ها احساس سرزندگی و با ارزش بودن میکرد.
انگار اون غریبه ها براش حتی نزدیکتر از اعضای خانوادهش شده بودن.جوانا، به لویی که خیلی عجیب تر از حالت عادیش رفتار میکرد خیره شده بود و حالت صورت و بدنش رو بررسی میکرد که چشمش به دستبند جدید لویی افتاد.
به دستبند لویی اشاره کرد و گفت:"دستبند قشنگیه، تازه خریدیش؟"
لویی که با صدای جوانا از سیاه چاله ی افکارش بیرون کشیده شده بود نگاهی به مچ دستش انداخت و چشمش به دستبند هدیه ی تولدش افتاد
دستبندی که هری و تیلور بهش هدیه داده بودن و حروف "T,L,H" با الماس های ریز روی اون حک شده بودن.
YOU ARE READING
WONDERLAND [L.S]
Fanfictionترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های ر...