🦋ᝰ 𝐹𝑖𝑣𝑒 ᝰ🦋

733 262 6
                                    

قسمت پنجم:
چانیول همراه اون غریبه از بیمارستان بیرون اومد. نه چیزی میگفت، نه میخواست سرشو بالا بیاره. مرد همزمان که کنارش حرکت میکرد، نگاهی بهش انداخت.
"چطوری کشتت؟" خیلی ساده، طوری که بنظر میومد عادت داره همچین سوالیو از بقیه بپرسه، پرسید. نگاه چانیول بالاخره بالا اومد. حالا که داشت با دقت بیشتری صورتشو میدید، یه مرد جوون و خوش‌قیافه به چشم میومد که بنظر میرسید آدم خوبی باشه.

چانیول چیزی‌ نگفت. مرد بعد از چند دقیقه‌ای که مطمئن شد هیچ جوابی ازش نمیگیره، سری تکون داد. "مجبورت نمیکنم چیزی بگی. میبرمت مهمون‌خونه‌ام. یکم اونجا بمونی بهتر با شرایط کنار میای. دنبالم بیا." غریبه جلوتر ازش شروع به حرکت کرد اما با شنیدن صدای چانیول دوباره برگشت.

"ببخشید."

"ش-شما... فرشته‌ی مرگ هستید؟"

مرد درحالی که لبخند به لب داشت سری به نشونه‌ی منفی تکون داد. "فکر میکنی شبیه اونم؟ ولی من خوشتیپ ترما!" سمت چانیول برگشت و درحالی که دستهاشو جلوی سینه‌اش به‌هم گره کرده بود ادامه داد. "اسمم وو ییفانه. البته میتونی با اسم جدید ترم -کریس- صدام کنی، پارک چانیول!"

وقتی اسمشو از زبون اون غریبه شنید جا خورد.
"شما، اسم منو از کجا-"

"ساده‌ست." کریس جواب داد و با سر انگشت به تگی که رو یونیفرمش بود اشاره کرد. چانیول سرشو پایین آورد و تگو بین انگشتاش گرفت. با شنیدن صدای مرد حواسش پرت شد و سرشو بالا آورد.

"همین الانشم زیاد وقت تلف کردی‌م. دیگه راه بیفت."

" واقعاً آدم جالبی بود. اولین بار که دیدیمش فکر کردم فقط یه مهمون‌دار ساده‌ست،اما همین که بیشتر شناختمش فهمیدم خیلی بیشتر از این حرفاس. اون صاحب‌ِ مهمون‌ خونه‌ی ارواح بود؛ خارج از مکان و زمان همیشه تو شهرها پرسه میزد  و ارواحی که راهشونو برای رفتن به جهان بعدی گم کردنو پیدا میکرد و با خودش به مهمون‌خونه‌اش میبرد، اون‌جا ازشون پذیرایی میکرد و وقتی برای رفتن آماده میشدن به رودخونه‌ی‌ سانمی می بردشون و بدرقه‌اشون میکرد. وقتی به اون مهمون‌ خونه رسیدم فهمیدم تا همین الانشم زیادی اینجا مونده بودم و باید میرفتم. ولی نمیتونستم، بخاطر تو نمیتونستم بکهیون. من بدون خداحافظی ازت جدا شده بودم بدتر از اون، تو ازم متنفر بودی. من حتی از اینکه سهون بهت نزدیک‌تر شه میترسیدم. من نگرانت بودم. ذهنم درگیرت بود و این اجازه نمیداد بتونم با خیال راحت به زندگی بعدیم برم. پس روزی که قرار بود منو به رودخانه‌ی سانمی ببره بالاخره راجب خودمون بهش گفتم. از همه‌چیز ناامید بودم. چیزی نمونده بود که به جهان بعدی برم اما اون یه فرصت تازه کف دستم گذاشت. تنها راهی که میتونستم تو این دنیا بمونم و مراقبت باشم این بود که تو مهمون‌ خونه‌اش استخدام شم و براش کار کنم. میدونم نیازی بهم نداشت ولی کمکم کرد. همه‌چیز داشت خوب پیش میرفت. من منتظر بودم که تو سالها زندگی کنی و وقتی که کاملاً پیر شدی موقع مرگ پیشت بیام و باهم از به جهان بعدی بریم، اما روزی که رفتی بالای اون پشتِ‌بوم دیدمت... همه‌چیز خراب شد."

🦋 𝑩𝑨𝑺𝑶𝑹𝑬𝑿𝑰𝑨 🦋Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt