🦋ᝰ 𝑇𝑤𝑜 ᝰ🦋

892 282 39
                                    

قسمت دوم:
بکهیونو تا کلاس رسوند. اول خواست سمت میزی که براش انتخاب کرده بود راهنماییش کنه که‌ پسرکوتاه‌تر مانع شد. "میخوام سر میز خودم بشینم." بکهیون با اشاره به دوتا از صندلیای خالیِ گوشه‌ی کلاس گفتㅡ صندلی چانیول هنوز خالی بود.

سهون مسیر انگشت بکهیونو دنبال کرد با رسیدن به اون یه‌جفت صندلی سر تکون داد. "خیلی خب." هردو سمتشون رفتن و بکهیون روی یکی از صندلیا نشست. اما وقتی سهون کوله پشتی‌شو پایین کشید و خواست روی اون‌یکی بشینه سریع جلوشو گرفت: "اینجا جای تو نیست."

سهون خیره به صورت بی‌حس ولی جدیِ بکهیون لبخند کوچیکی زد. "کمتر سخت بگیر پسر. میدونم از دست دادن چانیول برات سخت بوده، برای منم هست. ولی تا ابد که نمیتونیم براش عزاداری کنیم. علاوه بر این، تو یه‌ماه کامل از همه‌ درسات عقب افتادی. من بخاطرت همشونو خوب یاد گرفتم که وقتی مرخص شدی بهت کمک کنم." دست بکهیونو گرفت و از روی صندلی برش داشت. بکهیون می‌خواست بیشتر از اینا مخالفت کنه اما با باز شدن در کلاس و ورود معلم نقشش بی‌نتیجه موند. سهون کنارش نشست و با قرار گرفتن استاد پشت میزش کلاس به‌طور رسمی شروع شد.

🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋

زنگ استراحت بعد از یک‌ونیم ساعت، به صدا دراومد. معلم با بچه‌هایی که هنوز سرکلاس بودن خداحافظی کرد و پشت سرشون از کلاس خارج شد. بکهیون بدون‌توجه به سروصداهایی که از دور و اطراف پر کرده بود مشغول جمع کردن وسایلش شد.

با قرار گرفتن یه پاکت شیر روی میزش سرشو بلند کرد و با سهون روبه‌رو شد. "کلسیم شیر برای ترمیم استخونات خیلی خوبه‌. بخورش."

"مرسی." بکهیون بی‌اینکه به پاکتِ شیر دست بزنه تشکر کرد و زیپ کیفشو کشید و از روی صندلی بلند شد. نگاه سهون با تعجب دنبالش رفت. "برش نمیداری؟" اما بکهیون بدون توجه به سهون به راهش ادامه داد.

"اصلاً بیخیالِ این. نظرت چیه بریم بوفه؟ هرچی خواستی بخور. مهمون من." سهون پیشنهاد داد و لحظه‌ای بکهیون ایستاد و برگشت، خودشم فهمید برنگشته پیشنهادشو قبول کنه.

"اینکه با رفیق درجه یک دوست‌پسرم بودی اصلا دلیل نمیشه با منم باشی. پس اگه بخاطر دوستت نسبت بهم احساس مسئولیت داری فقط توی درسام بهم کمک کن." گفت و قبل از اینکه منتظر جواب سهون بمونه، از کلاس بیرون رفت و وارد محوطه‌ی باز مدرسه شد.

وقت ناهار بود با این‌حال هیچ اشتهایی برای غذا نداشت. راه‌شو به بخش خلوت‌تر حیاط کشید و همون‌جا با دیدن پسری که برخلاف بقیه -که یونیفرم‌های سرمه‌ای پوشیده بودن- یه کاپشن قرمز تنش بود‌ و روی نیکمت نشسته بود، تندتر شدن ضربان قلب‌شو به وضوح حس کرد.

"خواب نبود..." زمزمه‌وار گفت.

چانیول بی‌اهمیت به مردمی که از کنارش رد میشدن و بدون توجه بهش گه‌گاهی کنارش مینشستن و یا کیفاشونو روش میذاشتن، به روبه‌رو نگاه میکرد. هنوز از اینکه سهونو نزدیک بکهیونش دیده بود احساس عصبانیت میکرد، با این‌حال وضعیتش از یکی دو ساعت پیش بهتر بود.

🦋 𝑩𝑨𝑺𝑶𝑹𝑬𝑿𝑰𝑨 🦋Où les histoires vivent. Découvrez maintenant