🦋ᝰ 𝐹𝑜𝑢𝑟 ᝰ🦋

761 254 7
                                    

قسمت چهارم:
آرنجاشو به نرده‌ی پل تکیه داد و دست لای موهاش کشید. از اون فاصله به جریان‌ آبی که تو رودخانه‌ی هان حرکت میکرد چشم دوخت. وقتی تو اون مکان می‌ایستاد خاطرات اون‌ روز با وضوح توی ذهنش تداعی میشدن.

با حرص هردو دستشو توی موهاش تکون داد و از نرده‌ی پل فاصله گرفت. سمت ماشینش رفت و داشبوردو باز کرد. کارت شناسایی جعلیشو برداشت و سمت مغازه‌ای که کنار خیابون کلی مشتری به خودش جذب کرده بود رفت. واردش شد و بی‌هیچ حرفی از توی یخچال چند بطری آبجو برداشت و سمت کانتر فروشگاه برد.

کارت‌شناسایی رو روی میز گذاشت. "اینا چنده؟"
فروشنده نگاهی به کارت شناسایی انداخت و روی صورت سهون زوم شد. نهایتاً درحالی که داشت از وضع زندگی امروزی و میکاپ‌ هایی که چهره‌ مردمو جوون‌تر از حد معمول نشون میداد می‌نالید، کارتو به سهون برگردوند و کیسه‌ی بطری‌هارو دستش داد.

سهون از مغازه بیرون اومد و همون اطراف یه‌ نیمکت پیدا کرد و روش نشست. درحالی که در اولین بطری رو باز میکرد بی‌معطلی دهنه رو سمت لباش برد و سر کشید.

🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋☁️🦋

"خب... اول کجا بریم؟" همونطور که خم شده بود و کفشاشو پاش میکرد، سرشو بالا آورد و خطاب به چانیولی که حالا با یه کت و تیشرت اسپورت و شلوارجین بالا سرش ایستاده بود پرسید. وقتی چانیول بی طرفانه شونه‌ بالا انداخت، بکهیون ادامه داد‌. "رستوران و کافه که به درد نمیخوره چون تو چیزی نمیتونی بخوری. فیلمم که دیشب دیدیم. نظرت راجب شهربازی چیه؟" بکهیون با هیجان پیشنهاد داد و چانیول که انتظار همچین پیشنهادی رو نداشت با تعجب موافقت کرد.

همراه چانیول تا ایستگاه اتوبوس رفت. ساعت از ۶ عصر هم گذشته بود و هوا کم‌کم تاریک میشد‌. تو روزای تعطیل اتوبوس‌ های کمتری تو شهر پراکنده میشدن، پس مجبور بودن یکم بیشتر منتظر باشن. هرچند شهربازی‌ای که بکهیون میشناخت فاصله‌ی زیادی با ایستگاه سوم نداشت.

"تاحالا فقط یه‌بار شهربازی رفتیم." وقتی روی صندلیای اتوبوس نشستن، بکهیون گفت.
"اوهوم. تو معمولاً از جاهای شلوغ و پر سر و صدا خوشت نمیاد. الانم تعجب کردم که پیشنهاد همچین جایی رو دادی. بهتر نبود میرفتیم سونا یا مثلاً پارک؟"

"نه. میدونم شهربازی دوست داری. کاری نکن نظرم عوض شه." بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت و چانیول نامحسوس لبخند زد. تقریباً چند دقیقه‌ی دیگه هم طول کشید تا به ایستگاه مورد نظرشون برسن و پیاده شن. بکهیون جلوتر از چانیول رفت تا از ورودیِ شهربازی بلیط بخره. روبه‌روی باجه بلیط فروشی ایستاد و وقتی زنی که پشت باجه نشسته بود سرشو بالا آورد سلام کرد. "روز بخیر... دوتا بلیط لطفاً."

🦋 𝑩𝑨𝑺𝑶𝑹𝑬𝑿𝑰𝑨 🦋Onde histórias criam vida. Descubra agora