قسمت سوم:
وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید دوباره چانیولو با همون کاپشن قرمز و شلوار جین تنگ دید که زیر سایبان نشسته بود. ناخواسته لبخند زد و بدون اینکه سعی کنه جلوی خودشو بگیره بند کیفشو رو شونهاش بالا داد و سمتش رفت.چانیول با دیدن کتونیای سفیدش سرشو بالا آورد و با دیدن دوستپسر ریز هیکلش که تو همون یونیفرم سرمهای و دست گچگرفته بالای سرش ایستاده، لبخند زد: "اتوبوس همین دو دیقه پیش رد شد. بیا بشین." یکم جابجا شد و به بغل دستش اشاره کرد. پسر کوچیکتر درحالی که لبخند میزد سر تکون داد و کنارش روی صندلیای ایستگاه نشست. کیفشو بین بازوهاش گرفت و به پسری که با وجود نشسته بودن هنوز ازش بلند تر بود نگاه کرد: "نمیخوای بری خانوادتم ببینی؟"
کلی سوال داشت که ازش بپرسه. مثلا اینکه زندگی بعد از مرگ چطوره یا اینکه چرا و چطوری ببینتش و باهاش حرف بزنه؛ از همه مهم تر اینکه دلیلش برای خودکشی چی بوده! این سوالشم فقط برا دست گرمی بود ولی وقتی پسرِبزرگتر سری به نشونهی منفی تکونداد، جا خورد.
"چرا؟""اونا که قرار نیست منو ببینن. اینکه پیش تویی که متوجهم میشی باشم بهتره."
"فقط من میبینمت؟؟؟"متعجب پرسید. چانیول به نشونهی موافقت سر تکون داد.صورتش آروم بود؛ انگارکه همهچیز دیگهبرای عادی شده بود. طولی نکشید که اتوبوسشون رسید ایستگاه و هردو از رو صندلیاشون بلند شدن. چانیول نگاهی به کیف بکهیون که رو شونهاش بود انداخت. بکهیون سمتش برگشت و قبل از اینکه چانیول بتونه مسیر نگاهشو عوض کنه متوجهش شد.
عجیب نبود که تونست ذهنشو بخونه. چانیول تقریبا هیچوقت اجازه نمیداد بکهیون خودش کیفشو برداره و خودش همیشهی خدا دوتا کوله روی دوشش داشت.
جلوتر ازش وارد اتوبوس صد تو ردیف عقب دوتا صندلی برای خودش و چانیول انتخاب کرد. صندلیای که کنار پنجره بود رو برای چانیول نگه داشت تا کسی بیخبر روش نشینه. این که چانیول یهو ساکت و پکر شده بود روی اونم تاثیر میذاشت. البته که دلش برای روزایی که داشتن تنگ شده بود. وقتی بعد از چند دقیقه به ایستگاه مورد نظرشون رسیدن از اتوبوس پیاده شدن.
از ایستگاه اتوبوس تا آپارتمانش فقط پنج دقیقه راه بود و همیشه پیاده میرفتن. تقریبا به جلوی رسیده بودن که بکهیون با دیدن ماشین آشنایی که اون نزدیکی پارک شده ناخودآگاه اخم کرد. سمت چانیول برگشت و سرشو بالا آورد. "فکر کنم بابام اومده."
"اوه."
"تورو نمیبینه، مگه نه؟"
چانیول سر تکون داد.
"پس دنبالم بیا. بهش میگم زودتر بره." جلوتر از چانیول سمت خونه حرکت کرد. خیلی پدر و مادرشو نمیدید و حقیقتاً دلشم نمیخواست که ببینهㅡ بچه تر که بود شاید از این بابت ناراحت بود اما حالا دیگه خیلی براش مهم نبود. مادرش یه خوانندهی سولوی مشهور بود و پدرش یهبازیگر پرطرفدار و مردمی! که البته نه کسی چیزی درموردِ رابطه بینشون و ازدواج پنهانیشون میدونست، نه راجب بچهی مشترکشون!
KAMU SEDANG MEMBACA
🦋 𝑩𝑨𝑺𝑶𝑹𝑬𝑿𝑰𝑨 🦋
Fiksi Penggemar─بکهیـون بعـد از یـکمـاه بستـری بودن تو بیمـارستـان به لطـف خودکشـی ناموفقـش، حالا جلـو درخونـهـش ایستـاده بود و انتظـار دیدن هرموجـودی رو داشت، الّا دوسـت پسـر مردهـش که روی پلـهها نشسـته بود و از ساندویچش لـذت میبـرد!🦋 ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: BASOREXI...