بارون شدید میبارید، خیابونا سَد شده بودن و ترافیک کل شهر رو درگیر کرده بود. چانیول با سراسیمگی توی خیابونا میدویید و اسمشو داد میزد. "بکهیون!!!"
وقتی بکهیون از روی تختش پایین میاومد و از اتاق بیرون رفت، وقتی ازش پرسید کجا میره پسر جوونتر فقط برگشت و با یه لبخند کوچیک که حتی توی تاریکی هم قابل تشخیص بود جواب داد گرسنشه و میره از یخچال یه چیزی برداره. چانیول سرشو روی بالش گذاشت؛ منتظر موند، ده دقیقه، یهربع، نیم ساعت؛ تا اینکه بالاخره از اتاق بیرون اومد و در آپارتمانشو باز مونده دید.
وسط پیادهرو بود که چراغ راهنمایی رنگ عوض کرد و ماشینها شروع به حرکت کردن؛ چشمش به الایدیهای سبز افتاد که با حرکتِ ماشینها، برای عبور مردم، قرمز شدن و آدمک توش از حرکت ایستاد؛ ناگهان موضوعی توی ذهنش جرقه زد.
حالا توی کوچههای خلوت بین آسمون خراشها میدویید. از در پشتی ساختمون رد شد و با دو خودشو سمت پلههایی که به بالا ترین نقطه برج ختم میشدن رسوند. از دری که نیمهباز مونده بود وارد شد.
صاعقه مثل جرقهی آتیش آسمونو روشن میکرد و یهثانیه نمیگذشت که صدای بلند رعد مابین صدای قطرات تند باران توی سرش اکو میشد. داخل محوطهی پشتبوم دوید و طولی نکشید که چشمش پسری رو گرفت که تو یه لباس خواب خیس، رو لبهی ساختمون نشسته بود و هردو دیتشو به لبهها تکیه داد بود.
"بکهیون !!!" با دو سمتش رفت. بکهیون با شنیدن صداش، بلافاصله سرشو بالا آورد و با تعجب برگشت. از رو حالت نگاهش کاملاً مشخص بود که انتظار این یک رو نداشته.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"چانیول زیرِ سیل عظیم بارون بهش نزدیکتر شد. طوری که رو لبهی ساختمون نشسته بود و پاهاشو ازش آویزون کرده بود به نظر نمیومد هیچ ترسی از افتادن داشته باشه.
"این سوالیه که من باید ازت بپرسم. ای-اینجا چیکار میکنی بکهیون؟"چانیول نمیدونست قطراتی که از روی گونهی بکهیون سُر میخورن و به چونهاش میرسن آبِ بارونن یا اشک هایین که از پشت پلک های قرمز و متورمش جاری میشن.
"من کلی در موردش فکر کردم چانیول. حالا تصمیمو گرفتم."
"بکهیون تو-" چانیول سعی کرد بهش نزدیکتر شه اما بکهیون وسط حرفش پرید و مجبورش کرد همونجا سر جاش بمونه.
"من ضعیفم، خیلی ضعیف تر از اونی که بتونم دنیا رو تنهایی تحمل کنم. من یه آدم منفورم یول، کسی که حتی پدر و مادرشم از همون اول نمیخواستنش! نمیخوام احساس بیارزش بودن کنی، اما تو تنها کسی بودی که بهم حس دوست داشته شدن دادی..."
"بکهیون..."
"جرات نکن اسم آدمی مثل منو به زبون بیاری. تو دلیل من برای خودکشی نیستی، اشتباه نکن من حال بهم زن تر از اونیم که به کسی جز خودم فکر کنم."
ESTÁS LEYENDO
🦋 𝑩𝑨𝑺𝑶𝑹𝑬𝑿𝑰𝑨 🦋
Fanfic─بکهیـون بعـد از یـکمـاه بستـری بودن تو بیمـارستـان به لطـف خودکشـی ناموفقـش، حالا جلـو درخونـهـش ایستـاده بود و انتظـار دیدن هرموجـودی رو داشت، الّا دوسـت پسـر مردهـش که روی پلـهها نشسـته بود و از ساندویچش لـذت میبـرد!🦋 ༆𝓝𝓪𝓶𝓮: BASOREXI...