❦• 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟒

1.9K 311 155
                                    

اهنگ پارت ۴: Adham Nabulsi & Nancy ajram _Hathi Ente W Hatha Ana
به برگه های زیر دستش نگاهی انداخت، حدود چهار صفحه دیگه رو باید با دقت میخوند و بعد اگه مطابق میلش بود قرارداد جدیدی با شرکت تایلندی SKN میبست
نفس عمیقی کشید ، خودکار رو طبق عادت همیشگیش بین انگشتاش به چرخش در آورد

کمی از قهوه تلخش خورد روی میز گذاشتش، از صبح تاحالا کارش فقط خوندن برگه های قرارداد و امضا یا رد کردن اونها شده بود.

بعد از خوندن اون صفحه پر مطلب شروع به برگه بعدی کرد، تنها چیزی که تونست تمرکز اون رو بهم بزنه صدای زنگ گوشیش بود، وقتی خوندن خط سوم رو تموم کرد به صفحه گوشی نگاه کرد
دستش رو سمت گوشی برد تماس رو جواب داد
"بگو"
"ارباب یه مشکلی پیش اومده"
ابروهای مشکی رنگش رو به هم نزدیک کرد،صندلی رو سمت پنجره چرخوند
"چه مشکلی؟"
"خواهر و برادرتون فامیلیشون تو همه مدارک پارک جایسو و پارک جیمین هستن و احتمال اینکه اجازه بدن شما سرپرستشون باشید کم هستش"
نفس عمیقی کشید به چراغای روشن توی شهر همچون ستاره ها چشمک میزدن نگاه کرد
"زنگ بزن به وکیل مین قضیه رو براش تعریف کن  بگو هرچه سریع تر بیاد اونجا کار رو درست کنه"
"چشم ارباب همین الان بهش اطلاع میدم"
بعد از قطع کردن تماس صدای در توجه آلفا رو جلب کرد، بعد از اینکه اجازه ورود به شخص پشت در رو صادر کرد، در باز شد جیهوپ تو چهارچوب در قرار گرفت

"سلام جونگکوک چطوری؟"
"سلام مرسی کی اومدی شرکت؟"
جیهوپ خودش رو روی مبل قرمز رنگ از جنس جرم انداخت لبخند آرامش بخشی زد
"نیم ساعت پیش، یه سری کارا و امضا ها بود انجامشون دادم گفتم بیام پیشت"
جونگکوک سرش و به معنای تفهیم تکون داد به خوندن ورقه ها ادامه داد
"چه خبر از خواهر و برادرت؟ شنیدم پیش تو میمونن"
"آره دلم نمیخواست پیش پدرم زندگی کنن"
"هوم، خیلی مشتاقم هر دو رو ببینم ، اونا شبیه تو هستن یا باهات فرق دارن؟"
جونگکوک آهی کشید به چشمای مشتاق جیهوپ نگاه کرد
"آره فرق دارن ،خیلی هم با من فرق دارن"
ولی حقیقت خیلی با حرفش فرق داشت، شاید اونا با جونگکوک فرق داشتن ولی با پسر نوجوونی که یه جایی درون جوگکوک قایم شده بود و گاهی از خودش رونمایی میکرد فرق چندانی نداشتن
"پس حاتما هرچه سریع تر باید بیام ببینمشون ، میشه امشب دور هم جمع شیم؟"
"نه، امشب نمیشه باشه واسه یه روز دیگه"
هوسوک هوفی کرد چرخی به چشمای کشیدش داد"بیخیال جونگکوک این یه روز تو معلوم نیست کی هست"
"آخرهفته برنامه هامون رو خالی میکنم به یونگی هم میگم بیاد خوبه؟"
"خوبه میتونیم بریم بار..
جونگکوک با اعصبانیت حرف دوستش رو قطع کرد "بار؟ نه میاین خونه من اینجوری بهتره،بار جای مناسبی برای برادر و خواهر من نیست"
"بیخیال اونا دیگه بزرگ شدن"
"اونا فقط قد کشیدن وگرنه هنوز نمیدونن نباید با احساساتشون تصمیم بگیرن و بدون فکر کردن حرف نزنن"
"بعضی مواقع خوبه که با احساساتمون تصمیم بگیریم، گرگ درونمون میتونه راه درست و بهمون نشون بده"
"تصمیم گرفتن با احساسات فقط باعث ضربه خوردن از دور و اطرافیاتون میشه همین هم باعث تجربه کسب کردن هست ولی تو میتونی از تجربه های بقیه درس بگیری و کسب کنی و راه درست رو با منطقت پیداکنی"

𝑯𝒚𝒖𝒏𝒈 𝒐𝒓 𝑴𝒂𝒕𝒆Where stories live. Discover now