WMA.2❄

1.7K 447 29
                                    

سر راهتون ستاره کوچولوی منم بدین*-*
.
(۱۶ سال انسانی بعد)
"هر فرشته‌ای گذشته‌ای مبهم داره که حتی خودش هم ازش خبر نداره..جالب نیست؟..اینکه شما به عنوان یه فرشته انتخاب شدین تا شادیی که در زندگی گذشتتون نداشتین بهتون برگردونده بشه و این شادی با ورود موجودات زمینی..."
.
مجله‌ی تو دستش رو روی میز روبروش کوبید و دست به سینه خودش رو تو مبل طلایی اتاق انتظار جمع کرد...نه اصلنم جالب نیست! اگه شادی زندگیشون با حضور اون موجودات فانی و احمق زمینی فراهم میشد پس چرا برای کیم تهیونگ داشت جواب عکس میداد؟!
آدامس توت فرنگی توی دهنش رو باد کرد و سعی کرد روی صدای ترکیدنش تمرکز کنه تا گوشاش رو از صدای نسبتا رو اعصاب فرشته و بچه‌ای که کنارش نشسته بودن و قوانین اولیه دنیای فرشته‌ها رو میخوندن، در امان نگه داره
.
_فرشته‌ها میتونن قلب انسان‌هارو ببینن؟
_بله که میتونن عزیزم...ما میتونیم دنیای انسانارو ببینیم و تو مشکلاتشون کمکشون کنیم
.
با شنیدن اون جملات چشماش رو تو کاسه چرخوند و بالهاش رو بیشتر دور بدنش پیچوند و پاشنه‌ی کوتاه کفشش رو محکمتر رو زمین کوبید
_خب حالا بهم بگو...اگه قلبشون آبی باشه یعنی چی؟
_یعنی ناراحتن و دلشون شکسته...
_اوهوم..اگه قرمز باشه...
_یعنی خوشحالن و زندگیشونو دوست دارن...
_و اگه خاکستری باشه...
_اوممم...
.
به چهره‌ی متفکر دخترک خیره شد...انگشت اشارش رو زیر چونش گذاشته بود و با چشمایی باریک شده به سقف خیره شده بود...برای بار چندهزارم چشم غره‌ای به اون و فرشته‌ی کنارش زد و جمله‌ی همیشگیش رو زمزمه‌وار تکرار کرد
_از بچه‌ها متنفرم!حتی اگه قرار باشه یه روزی فرشته بشن...
_آقای کیم...نوبت شماست
.
پوفی کشید و از سر جاش بلند شد قلنج گردنش رو شکست و نگاهی به در بزرگ روبروش انداخت...شونزده سال پیش، اگه به جای خوش گذرونی بالای رودخونه‌ی هان به پاریس میرفت و درحالی که رو یکی از صندلیای کافه‌ی نزدیک برج ایفل قهوه مینوشید الان این وضعش نبود!
آهی کشید و با تردید دستگیره رو پایین کشید و وارد شد...
چشماش از شدت نور منعکس‌شده جمع شد و ناچار دستش رو روی چشماش گذاشت
_کیم وی
.
با شنیدن صدای آشنایی به آرومی چشماش رو باز کرد و به فرشته‌های نشسته پشت میز بزرگ خیره شد...نیشخندی زد و سرش رو پایین انداخت و به آرومی تعظیم کرد...
البته که تیکر برای مجازاتش نمیومد!فقط دلیل امیدواریش رو نمیدونست!
_میدونی برای چی به اینجا احضار شدی فرشته کیم؟
.
نگاه خیره‌ش رو به روی رتبه‌ی اول فرشته‌های مرگ رسوند و البته که شوگا هیونگش اونجا بود!
نیش باز شدش با تک سرفه‌ی آرومی جمع شد و حالا چشمای آبیش به زن زیبا اما جدی، نشسته تو مرکز تموم اون فرشته‌ها خیره شد...میراندا...فرشته اعظم...
_۱۶ سال انسانی قبل...فرشته‌ی نگهبان موجودات زمینی،کیم تهیونگ با لقب وی، با نجات یکی از انسان‌های زیر سن قانونی به خط سفید زندگیش اضافه کرد
.
و خیره به تهیونگ ادامه داد
_توضیحات صحیحن فرشته کیم؟
.
لباش رو جلو برد و سری تکون داد
_مثل اینکه...
_پس تایید میکنی تو کار فرشته‌ی مرگ دخالت کردی و مستحق این مجازاتی؟
.
نیم نگاهی به دست مشت شده‌ی شوگا هیونگش انداخت و دوباره سر تکون داد و زمزمه‌وار آینده‌ی از پیش تعیین شدش رو تایید کرد
_درسته
.
با ایستادن ناگهانی و لحظه‌ای تموم فرشته‌های روبروش با ترس قدمی عقب‌تر رفت و با چشمای گرد شده‌ی به تک تکشون خیره شد...آب دهنش رو قورت داد و با شک و تردید پرسید
_من....مجازاتم چیه؟
.
میراندا بود که با آرامش از پشت میز خارج شد...دامن سفید و بلندش روی زمین کشیده میشد و مرواریدای ریز و درشتش به درخشش اون زن اضافه میکرد...جلوی تهیونگ ایستاد و انگشتای ظریفش رو توهم قفل کرد
_هرچند بی‌شک تنها فرشته‌ای هستی که با تنبیه شدنت کاملا موافقم ولی مجازاتی که برات در نظر گرفته شده از طرف خود شخص تیکره‌...
.
ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهی به نیشخند شکل گرفته روی لبای تهیونگ میزد ادامه داد
_هرچند مطمئنم خودتم این مسئله رو میدونستی، درست نمیگم فرشته کیم؟
.
تکخنده‌ی آرومی رو لباش شکل گرفت ولی استرس مجازات پیش روش نذاشت مثل همیشه از قدرت زبونش استفاده کنه
_فرشته جانگ...
.
صدای رسای فرشته‌ی اعظم باعث شد در لحظه فرشته‌ای با بال‌های سفید جلوش و با ذره‌ای فاصله از میراندا ظاهر بشه تعظیمی به فرشته‌ی اعظم کرد و لبخند کوچولویی به تهیونگ زد...جانگ هوسوک...فرشته‌ی مراقب...ملقب به جیهوپ...و اوه خدا!اوضاع واقعا خراب بود!چرا که شوگا هیونگش حتی بادیدن دوست پسر عزیزش هم دست از نگاه خیره و پرخشمش روی تهیونگ برنداشت
_بانوی من...
.
جیهوپ بود به آرومی دستش رو جلو برد و نامه‌ی میون دستاش رو به میراندا داد...فرشته‌ی اعظم اما نفس عمیقی کشید و با همون آرامش همیشگیش به حرف اومد
_ماموریتی که به عنوان مجازات بهت داده شده شاید به نظر سخت باشه ولی راحت‌ترین مجازاتیه که تیکر میتونست بهت بده...
.
خیره تو چشمای آبی رنگ پسر روبروش ادامه داد
_جئون جونگکوک...
.
لرزش محسوس شونه‌های تهیونگ چیزی نبود که از چشمای تیزبین میراندا دور بمونه اما به بیان جملات صریح و جدیش ادامه داد
_اسم پسری که قرار بود تو چهار سالگی بمیره ولی تا به امروز که تولد بیست سالگیشه زنده مونده...خوب به یادت بسپر...
_چ...چرا؟
.
بدون اینکه نگاهش رو از پسر مضطرب روبروش برداره نامه رو باز کرد و متن روش رو از حفظ خوند
_سه ماه انسانی...مطابق با ۹۰ روز...فرصت داری تا روح آلوده‌شده‌ی اون پسر رو پاک کنی...و بعد روح اون پسر میتونه به جایی که بهش تعلق داره برگرده...
.
برای لحظاتی سکوتی خفقان آور تو سرسرای سفید به پا شد ولی با صدای خنده‌های بلند شخصی درهم شکست و بیخیال!کی غیر از کیم تهیونگ میتونه تو اون جلسه سلطنتی و جدی اینطور بلند بخنده؟!
شکمش رو گرفت و درحالی که اشک زیر چشماش رو پاک میکرد بریده بریده به حرف اومد
_نمیدونستم...انقدر شوخ طبعین فرشته‌ی اعظم..الان دارین وظیفه‌ی یکی از اون فرشته‌های پاک کننده رو بهم میدین؟!بگین ببینم...تیکر گفته اینجوری دستم بندازین؟باورم نمیشه!!
_کیم تهیونگ!!
.
صدای بلند و جدی میراندا باعث شد خنده‌های ریزش به آرومی تو سفیدی سالن محو بشه اینبار لبخندی پرحرص رو صورتش جا گرفت و قدمی عقب رفت
_نه نه...این یه مجازات مسخره‌ست من نمیتونم جزوی از دنیای انسانا بشم!!
.
صداش رفته رفته بلند میشد و این از کنترلش خارج بود...اون چندین سال بود که از دور به دنیای انسانا خیره شده بود...گاهی میونشون قدم میزد و به قلبای سرد و آبی رنگ اکثریتشون خیره میشد...اون قلبای قرمز کمی هم که میونشون میتپید مدت زیادی دووم نمیاورد و درخشنگیش رو از دست میداد...فهمید تو دنیای انسانا بی‌رحمی هست...ظلم هست...درد هست
آب دهنش رو قورت داد و به میراندای ساکت شده خیره شد
_من اونجا نمیرم...
_میدونی که باید بری
_ولی سه فاکینگ ماه؟!!
_با فرشته‌ی اعظم درست صحبت کن کیم وی!!
.
صدای بلند شوگا هیونگشم باعث نشد از استرسش کاسته بشه...چیشد که به اینجا رسید؟...چیشد که حس فداکاریش دستش رو کشید و اون رو به داخل چاهی عمیق پرت کرد...
دستی به موهای روی پیشونیش زد و زمزمه کرد
_میرم پیش لوسیفر...
.
سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی خنثی زن روبروش خیره شد
_میرم پیش لوسیفر...جلوی دروازه‌های جهنم کار میکنم...اصلا میرم تو بخش ارواح گمشده کار میکنم...فقط...
.
درمونده سرش رو به طرفین تکون داد اما وقتی تغییری تو صورت هیچکدوم از افراد توی سالن ایجاد نشد آه پردردی کشید...نق زد
_اصلا شاید اون پسر سگ جون بود و تا سه ماه دیگه نمرد!
.
صدای آروم قدمایی رو شنید و لحظاتی بعدش سنگینی دستی رو روی شونش و بعدهم صدای آروم میراندا
_چطوره باهم یه قراری بذاریم تهیونگ؟روح پاک شدش رو برام بیار...منم میذارم تا آخر، تو هر قسمتی از هستی که خواستی بمونی...
.
نگاه ناامیدش رو به میراندا دوخت و پرتردید سر تکون داد اما نمیدونست که این تازه شروع سوپرایزهای بی‌سروته این ماموریت عجیب و غریب بود!
_خوبه...ماموریتت از همین الان شروع میشه...فرشته جانگ نشانش رو ازش بگیر...
.
چشمای گرد شدش و فریاد بلندش بار دیگه باعث هشدار تهدیدآمیز شوگا هیونگش و سکوت میراندا شد
_چ...چی؟!نشانم برای چی؟!
_هوم...شاید برای اینکه وسوسه پرواز میون موجودات فانی به سرت نزنه...نگران نباش قدرتات پیش خودت میمونن ولی به یکی از فرشته‌ها میسپرم که کنترلشون کنه...
.
با بیقراری پا کوبید
_نمیشم...وسوسه نمیشم...لطفا بانوی من...لطفا
دلش سوخت...حق داشت...فرشته ته تغاری تیکر قرار بود به اواین ماموریت رسمیش بره و این یجورایی...عذاب آور؟نه فقط پر استرس بود
.
با آرامش توضیح داد
_میدونی که فرشته‌های پاک کننده هم قبل هر ماموریت همینکارو میکنن...به محض تموم شدن ماموریتت برمیگردی و اونارو پس میگیری
.
نشان...چیزی که به فرشته‌ها لقب فرشته میداد

~Where's My Angel❄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt