WMA.6❄

1.3K 337 3
                                    

ببخشید اگه کمه*-*
قسمت بعدیشو تا فردا میذارم...از اولم قصدم این بود که یه مینی فیک بشه ولی احتمالا این هفته تمومش کنم^^
مرسی که میخونیدش و دوسش دارین، بوراهه♡
**************
قدمی به تهیونگ نزدیک شد و فاصلشون رو به صفر رسوند...با همون نفسای حرصی که از بینیش بیرون میزد فریاد کشید
_توی لعنتی بازیم دادی!!کاری کردی فکر کنم که نمیتونی اونو ببینی درصورتی که میدیدیش!!
سر پسرک روبروش فریاد میکشید و تهیونگ، کلافه موهای خاکستریش رو چنگ میزد...نباید اینجوری میشد...همش تقصیر اون عفریته‌ست!!
پرحرص نیم نگاهی به روح گوشه‌ی اتاق انداخت که چطور با استرس ناخونای سیاهش رو میون دندوناش گرفته بود و میجوئید
لایلا اما بدون توجه به داد و بیداد پسر روبروش بار دیگه جلو رفت
_جونگکوک بعدا به این فکر کن خب؟الان یه مشکل بزرگتر پیش اومده
.
ولی جئون جونگکوک نمیتونست بعدا!! به این مسئله فکرکنه..تو تموم سالایی که روح‌های اطرافش رو میدید و سعی میکرد باهاشون کنار بیاد، آدمای اطرافش درست همینکاری رو میکردن که پسر روبروش انجامش داده بود...بی‌توجهی...شایدم تمسخر!
_لایلا الان وقتش نیست
_چرا جئون جونگکوک!الان وقتشه!!
.
لباش رو روهم فشرد و نگاهش رو از صورت مظلوم شده تهیونگ به سمت لایلا کشوند
_چیه؟
_بابابزرگت...
شنیدن اون کلمه از زبون لایلا باعث شد گره میون ابروهاش باز بشه و چشماش رنگ نگرانی بگیرن
_بابابزرگ چیشده؟حالش...
.
جملش هنوز کامل نشده بود که صدای تهیونگ از پشت سرش بلند شد
_کدوم بیمارستان؟
جونگکوک اما متعجب از صورت جدی تهیونگ کنارش آب دهنش رو قورت داد و به لبای  لایلا دوخت
_رفته بودم بهش سر بزنم که دیدم یه آمبولانس جلوی در خونشه...قلبش داشت سرد میشد...اونو...اونو بردن به همون بیمارستانی که تو مرکز شهره...
.
جونگکوک اما بی‌توجه به دو موجود دیگه‌ی تو خونش سوییشرتش رو از روی صندلی چنگ زد و به سمت خروجی دویید...لایلا بود که فین فینی کرد و خواست همراهش بره که صدای فرشته‌ی پشت سرش مانعش شد
_چرا رفته بودی دیدن پدربزرگش؟
لحن پرتردید و مشکوک تهیونگ باعث شد به سمتش برگرده و پرحرص جواب بده
_مطمئن باش دلیلم اون چیزی نیست که تو ذهن توئه
.
سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و زمزمه کرد
_فکر میکردم فرشته‌ها موجودات خوش بینی باشن
_فرشته‌ها خوش بین نیستن لایلا کوچولو...واقع بینن
_بهت گفتم من کوچولو نیستم!!
بدون توجه به لحن عصبی و صدای بلند لایلا قدمی به جلو برداشت و دستش رو به سمت اون روح گرفت
نگاه مشکوک لایلا باعث شد پوف بلندی بکشه و ابرویی بالا بندازه
_روح‌های چند ساله‌ای مثل تو نمیتونن متعلقات این دنیارو حمل کنن...
.
نیشخند آرومی رو لباش نشست
_ولی منکه متعلق به این دنیا نیستم!
دست دراز شدش رو تو هوا تکون داد
_حالام قبل از اینکه یکی از اون فرشته‌های جتلمن مرگ بره بالا سر پدربزرگ این بچه بهتره منو برسونی پیشش...شاید تونستیم به یه نتایجی برسیم...
_از کجا...ازکجا بدونم راستشو میگی؟اصلا...واسه چی از قدرتای خودت استفاده نمیکنی؟
.
فرشته روبروش در مقابل حرفش خندید و هوم کشیده‌ای گفت
_در جواب سوال دومت باید بگم قبل از اینکه بیام اینجا یه فرشته عجو...چیز...یه فرشته‌ی خیلی مهربون!!قدرتامو ازم گرفته و درجواب سوال اولت... شاید چون من یه فرشتم لایلا...بیا باهم به جونگکوک کمک کنیم که بهتر بشه...پاک تر بشه
دست سرد لایلا که به آرومی رو دستش نشست باعث شد لبخندش عمق بگیره و چشماش رو بگیره...با شنیدن صدای ریز زنی که دکتری رو به بخش اورژانس میخوند باعث شد چشماش رو باز کنه و به اطرافش خیره بشه
تو راهروی سفید رنگ بیمارستان بود...راهرو پر بود از مریضایی با لباس سفید و آبی و حتی روح‌هایی که به آرومی و گوشه‌ی سالن منتظر رسیدن فرشته‌هاشون بودن..
_بردنش اتاق آخر راهرو
.
ددمقابل زمزمه‌ی لایلا خفیف سر تکون داد و به سرعت به اون سمت رفت درو پرشتاب باز کرد و با دیدن مردی سیاه‌پوش که درست بالای سر پیرمرد بیهوش روی تخت ایستاده بود نیشخند پرصدایی زد و بیتوجه به هین آروم و ترسیده‌ی لایلایی که پشت سرش قدمی به عقب برداشت، به داخل اتاق رفت و درو پشت سرش بست
_سلام هیونگ...منو که میشناسی؟
.
نگاه خیره و خشمگین اون فرشته‌ باعث شد تهیونگ به راحتی به این نتیجه برسه که درست وسط عملیات و انجام وظیفش مزاحمش شده
دستی به سینش زد و با همون نیشخند ادامه داد
_من کیم وی هستم..از آشناییت خوشبختم رفیق..شوگا هیونگ چطوره؟چه جالب که همتون مثل همین...اخمو
_از اینجا دور شو کیم!
.
نیشخندش رو پررنگ‌تر کرد و در حالی که ابروهاش رو بالا مینداخت قدمی به جلو برداشت
_اوه!میتونی حرف بزنی!!فکر میکردم لالی!!
_عقب وایسا فرشته کیم!این دستور تیکره و خودتم خوب میدونی حق نافرمانی ازش رو نداری!
_آیگو!چه قشنگ قانونارو یادم میندازی پسر خوب...چند وقته تو بخش مرگ کار میکنی؟
فرشته‌ی سیاه‌پوش اما بیتوجه به باقی حرفاش به سمت پیرمرد روی تخت برگشت و کف دستش رو به سمتش گرفت و نفس عمیقی کشید...به آرومی شروع به خوندن ورد همیشگیش کرد و صدای بوق دستگاه تنفس کنار تخت به همون آرومی بلندتر میشد...وقت رفتن بود...
دوباره صدای رو اعصاب فرشته‌ی پشت سرش بلند شد
_نگفتی چند وقته زیر دست شوگا هیونگ کار میکنی؟
.
پرحرص دستش رو به سمت فرشته‌ی پشت سرش که بدون بال‌های سفیدش درست مثل انسانای فانی بود گرفت و تهدیدش کرد
_اگه از اینجا نری مجبور میشم کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواد
_اوه جدا؟! مثل همون کاری که نوادگانمون با لوسیفر کردن؟
.
بیتفاوتی توی چشماش فرشته‌ی روبروش رو حرصی میکرد ولی اون اهمیتی نمیداد...
_بهت هشدار دادم
_اونی که اینجا هشدار میده منم نه تو
.
پوزخند فرشته‌ی سیاه پوش و پنهان شدن بال‌های سیاهش باعث شد تهیونگ به آرومی چشماش رو تو کاسه بچرخونه و دستاش رو تو جیبش سر بده
_هاه!اونوقت قراره چیکار کنی؟تهدیدم کنی که دست از کارم بکشم؟
_من تهدیدت نمیکنم عزیزم...
نفس عمیقی کشید و انگشتاش کاغذ توی جیبش رو لمس کرد... تا وقتی که پای اون پسرک فرفری درمیون بود به هیچی اهمیت نمیداد...زمزمه وار نالید
_خاک بر سرت کیم وی!
.
دستش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و نامه‌ی طلایی رنگ رو جلوی چشمای عصبی فرشته‌ی مرگ روبروش تکون داد
_میدونی که این چیه مگه نه؟
ترس توی چشماش باعث شد اعتماد به نفسش بیشتر بشه و لبخند محو رو لباش پررنگ‌تر
_خب مثل اینکه میشناسیش ولی بیا بهت معرفیش کنم..این نامه کیوتی که میبینی از طرف خود شخص تیکره..یعنی چی؟
.
قدم دیگه‌ای برداشت و تیکه انداخت
_یعنی اگه من بهت بگن همون کاری که به قول خودت!! وظیفت از طرف تیکره رو انجام نده، پس نباید انجامش بدی
قدم دیگه‌ای برداشت و درست جلوی تخت و تو فاصله چند قدمی فرشته متعجب و بیچاره ایستاد و در لحظه لبخند رو لباش رو جمع کرد و جدی زمزمه کرد
_حالام اسم این پیرمردو از تو لیست این ساعت پاک کن و تایمشو به فردا موکول کن
و زمزمه وار ادامه داد
_ یکی هست که قبل از رفتنش باید ببینتش
و فرشته‌ی روبروش ناچار سری تکون داد ولی بازم سعی کرد مقاومت کنه
_ت...تیکر بفهمه تنبیهم...
_اگه فهمید بهش میگم منو تنبیه کنه حالام برو چون الان پیداش میشه میبینتت
_میبینه؟کی میخواد مارو ببینه؟!
.
قبل از اینکه به پسر متعجب روبروش جواب بده در با شتاب باز شد و جونگکوک درحالی که نفس نفس میزد تو درگاه ظاهر شد..
تهیونگ بود که به آرومی نامه رو تو جیبش جا داد و درحالی که دست به سینه میشد و به چشمای پسر روبروش که بین خودش و فرشته کنارش در گردش بود، خیره میشد زمزمه کرد
_این بچه مو فرفری
_اینجا چه خبره؟تو...چجوری قبل از من رسیدی اینجا؟
دستش رو به سمت خودش گرفت و ابروهاشو بالا انداخت
_کی؟من؟من..چیز...این منو آورد
.
و به سرعت به فرشته کنارش اشاره کرد و تعجبش رو دوچندان کرد
_من؟؟؟
_آره این چیزه...این ماشین داشت..بعد...اصلا تو چرا منتظر من نموندی؟
.
و تنه‌ای به پسر کنارش زد و به سمت خروجی پرتش کرد..جونگکوک اما بدون توجه به دو پسر حاضر به سمت تخت دویید و با دیدن پدربزرگ رنگ و رو پریدش میله‌ی کنار تخت رو چنگ زد و نگران به سمت تهیونگ برگشت
_دکترش...دکترش چی گفت؟
.
چشمای نگران پسر کوچولوی موفرفریش اذیتش میکرد...درست مثل بچگیش که چشمای گریونش رو میدید و حس سنگینی رو قلبش حس میکرد
به آرومی و بی‌توجه به سوال پسرک دستش رو به شونش رسوند
_نظرت چیه امشب پیشش بمونیم، هوم؟
.
به مردمکای قهوه‌ای و لرزونش خیره شد...قرار بود جونگکوک رو آروم کنه و ذهن سیاه شدشو پاک کنه...قرار نبود یه جایی از دل خودش بلرزه
نفس عمیقی کشید و به پیرمرد بیهوش روی تخت خیره شد میدونست قراره چشماشو باز کنه پس به آرومی زمزمه کرد
_نظرت...اوم...نظرت چیه تا وقتی پدربزرگت بیدار بشه بریم..عام...بریم واسش دعا کنیم؟
.
بهونه؟نمیدونست...فقط دلش میخواست بعد از تمام تلاشاش برای نگه‌داشتن پدربزرگش یک قدم کوچولو براش برداره و شاید دعا کردن تو یه کلیسا تو همین نزدیکیا ایده‌ی خوبی برای شروع باشه
_به لایلا میگیم حواسش بهش باشه و هروقت بهوش اومد به ما خبر بده..اصلا...امشب پیشش میمونیم..نظرت چیه؟
.
جونگکوک اما دستی به زیر بینیش کشید و سر تکون داد
_آره باید تکلیف یه سری چیزاروهم باهات روشن کنم
.
و چشمای تهیونگ در لحظه گرد شد...اوه شت!این قسمتشو یادش رفته بود..اون میتونست روح‌هارو ببینه و حالا جونگکوکم میدونست که اون این توانایی رو داره لبخندی مصنوعی رو لباش شکل گرفت
_هاها!آره حتما!
.
و فاک! کیم وی...بدبخت شدی!

~Where's My Angel❄Where stories live. Discover now